میدانم که بهقدرِکفایت نمیدانم... کندفهمام... میدانم که نوشتههایم به هیچدردی نمیخورند... تنها کیفیتی که در خود مییابم جسارت است... جسارت اینکه بهدردنخورترین ایدههایم را بنویسم... جسارت اینکه از سرِ ترسیدگی و اضطراب شروع بکنم به نوشتن و از عملکرد والدِ درونم برسم به تمایزِ پدیدار و اُبژه و احساسم را با ادبیاتی که طی چند سال معاشرت با یک فیلسوف درونم شکل گرفته بیان کنم... حتی اگر ربطدادن این به آن حماقتی بیش نباشد.
دارم به این فکر میکنم که این نوشته برآمده از چه احساسی است در من؟ اولین چیزی که مییابم تجربۀ مواجهه با سکوتی است که در آن قضاوتِ بالفعلی وجود ندارد... در آن من توسطِ دیگری نه تأیید میشوم نه رد... در مواجهه با سکوتِ بیرون... آهستهآهسته صداهایی در درون به گوش میرسد... صداهایی که نمایندگانِ تجربۀ من از صداهای بیروناند... رساترین صدا، صدایی است که میگوید بیخود میکنی که مینویسی! تو را چه به این کارها؟ حرفنزدن بهتر از حرفِ بیبنیادزدن است؟ نوشتههای تو صرفاً سندِ نفهمی و کژفهمیهای توست! لزومی ندارد کژفهمیهایت را جار بزنی! این صدای رسا مرا بهغایت مضطرب میکند...
کمی که میگذرد صدای دیگری را میشنوم که ابتدا لرزان و بغضآلود و سپس خشمناک میگوید... به درک! اصلاً دلم میخواهد جفنگ بنویسم... دلم میخواهد حرفِ بهدردنخور بزنم... چه دلیلی دارد که من اینهمه شماتت شوم؟ دلم میخواهد والد را به care about already known knowledge ربط بدهم... دلم میخواهد احساس خشم را به تجربۀ اُبژهشدگی ربط بدهم... حتی اگر این ربطدادن احمقانهترین کار باشد... اصلاً میخواهم کلِ زندگیام را بگذارم روی اینکه سندِ کژفهمیهایم را تنظیم کنم و بعد هم جارشان بزنم و این کار بهدردنخورترین کارِ دنیا باشد!
من هرچه هم بیبهره باشم از فهمِ جامع و کامل، هرچه هم کند باشم در فهمیدن یک اثرِ فلسفی، تنها یک نقطۀ قوت دارم... آن هم اینکه با وجود اینکه میدانم دارم بهدردنخورترین کار دنیا را انجام میدهم... انجامش میدهم... من مینویسم... با وجود اینکه هر بار نوشتهام به پایان میرسد احساس میکنم یک پاراگرافِ دیگر به سندِ کژفهمیهایم اضافه کردم.
نهم خردادماه نودوهشت/ کتابخانۀ ملی- میز 97