-همیشه منتظر بودم، سن ام بیشتر بشه، کنکور بدم، دانشگاه تموم شه، ازدواج کنم، کار کنم یا حتی از ایران برم. همه ما یه سری اهداف ریز و درشت میذاریم پیش راهمون و من ازون دسته افرادی ام که اگر برنامه حتی نصف روز ام مشخص نباشه، نظم فکری م بهم میریزه و حتی اینو ضعف خودم میدونم. ولی خب که چی؟؟
وقتی حتی نمیدونی امروز رو به شب میرسونی یانه. وقتی دیروز دیگه بر نمیگرده، زمان رو هیچوقت نمیتونیم متوقف کنیم (چه درشادی ها، چه در غم و نگرانی و مصیبت) هیچ چیز در زندگی با تقریب خوب و کاملی، قابل پیش بینی نیست. بله درسته که انسان مثل بقیه جانوران سعی در پیش بینی داره و بر اساس آزمون و خطای خودش، یاد میگیره که تلاش کنه. حواسش رو جمع کنه تا دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نکنه و حتی جلو رخ دادن اتفاقات بد رو بگیره.
حتی خوبی فرق انسان با بقیه موجودات در اینه که تصویر سازی و تخیل میکنه، و حتی در مواردی که هیچ تجربه ای در گذشته زندگی فردی از اصل واقعیتی که داره تخیل میکنه، نداشته باشه.( از مشاهدات و تجربه های فرعی مشابه به موضوع تخیل اش کمک میگیره و با فیلم دیدن و کتاب خوندن و... پرسش و جستجو از مشاهدات اطرافش مثل پازل افکارش رو کنار هم میچینه... ولی بازهم گاهی همه شون غلط از آب درمیاد و خب زندگی هست که با وجود همه برنامه ریزی های انجام شده، غافلگیر ش میکنه.)
حرف من اما اینه؛ من میگم اگر میدونیم مرگ خبر نمیکنه، چرا از همین لحظه ای که هست لذت نمیبریم. نه نمیخوام شعار بدم، من میخوام احساس این روزهام رو توصیف کنم. چیزی که به چشم دیدم و باورش هنوز برام سخته. فوت شدن کسی رو عزاداری کردم و اشک ریختم که از من کوچک تره و تمام بزرگ شدن و قد کشیدنش رو از بچگی تا به امروز در کنار خودم دیدم. پسری که واقعا مهربون و خوش قلب بود با همه. یادش تا همیشه گوشه دلم میمونه. :)
مرگ یه لحظه است برای همیشه. مرگ یه حقه واسه همه اتفاق میافته، مرگ یه پایان برای افرادی هست که باقی میمونند و زنده هستند هنوز. دیگه اون شخص بین ما نیست. عجیب و ترسناک و شاید غیر قابل تصوره!
از امروز میخوام به خورده ریز های زندگی با دید فنا پذیر تر نگاه کنم! و کارهایی رو که خیلی وقته میخوام انجام بدم (فقط واسه دل خودم) رو لیست کنم. میتونه حتی نشستن زیر آفتاب کمجون زمستونی باشه یا خوش گذروندن با آدم هایی که توی زندگی بیشتر از هر کسی برامون آرامش و شادی میارن. مرگ خبر نمیکنه و من تا زنده م باید زندگی کنم. اینو نوشتم شاید به درد یکی بخوره که مثل من میخواد از نو شروع کنه...!
من احساسات ام رو در این جمله خلاصه میکنم:
Take it easy
Take it easy
Take it easy
Take it easy ....
عجیبه که حس میکنم یه چماق محکم تو سرم زده شده، منگ شدم! زندگی بی ارزش تر و بی وفا تر از همیشه پیش چشمام اومده، انگار هر آنچه که به من انگیزه ادامه دادن میداد؛ دیگه بهم پوزخند میزنن.
ولی فکر کنم هیچ احساسی قشنگ تر از کنار هم بودن نیست. کنار کسانیکه دوستمون دارند. شاید زندگی یکبار اتفاق میافته و به چشم بر هم زدنی، من نفر بعدی باشم که میرم. اینو یادم بمونه. ۳/بهمن/۹۸