شده تا به حال کتابی بخوانید و حس کنید که چقدر نویسنده مشابه تو دنیا را دیده؟ افکار پنهان شده ای که مثل یک کرم فضول به همه بخش های مغزتون سرک میکشه و واسه همه چیز نظر میده/ به همه چیز طعنه میزنه و فلسفه میبافه.
اول از همه چیز جالب اینکه نویسنده (استیو تولتز) بدون رودربایستی، هرچه تصورتان درمورد روزمرگی بکشد را با نگاهی فلسفی نوشته??♀️ و این نوشتن، پنج سال طول کشیده است. ?
از خستگیِ روتینِ بستنِ بند کفش پا بگیرید تا هیجانزده شدن از سوارشدن به یک هواپیما که قرار است سفری قاچاقی به یک کشور دیگر و آغاز زندگی جدید داشته باشید.??♀️
از جزئیات رابطه با افراد و حتی افکار خزیده در سرش در اوقات مختلف، مثلا وقتی دارد مسواک میزند! قلم رک و رو راست و بدون غلو دارد. چه در توصیف نفرت و چه در توصیف عشق. تا آخرین سطر کتاب داستان را کش میآورد و عجیب است که به قدری به مفاهیم جان میبخشد که نمیخواهی به انتهای کتاب برسی و این ابراز روراست احساسات تمام شود.?
وقتی در حال خواندن کتاب هستید، نه تنها چشمها درگیر خواندن هستند بلکه گوش ها در حال شنیدن صداهای مختلف دور و نزدیک توصیف شده در متن هاست و همزمان بینی در حال درک محیطی است که نویسنده قرار دارد! و آنقدر ژرف و پر از جزئیات است که گاهی حس میکنید خودتان در حال تجربه این صحنه ها هستید. راه میروید و در عین حال در تک تک صفحه ها گذر میکنید. ??️
_ استیو تولتز در مصاحبهای در مورد خود و کتابش چنین میگوید:
«آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندن شان از دست میدادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای هم نداشت.
زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هرکدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد هیچکاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقیای بود که میتوانستم بردارم.»
درماندگی نویسنده که خودش را -در اکثر کتاب- در قالب یک کاراکتر گذاشته و گاهی نیز از زاویه دید فردی دیگر داستان را روایت میکند، همهجا به وضوح دیده میشود. او از تمام ابعاد زندگی و هر چرندیات و جزئیات دیگری حرف میزند و خسته است. کلیشهها را هم باور ندارد. ?
شخصیتهای اصلی، پسر و پدری هستند که اختلافات زیادی در تفسیر وقایع روزانه با هم دارند و پسر نمیخواهد مشابه پدرش فکر کند.
مثلا اگر مراسم تدفین شخصی باشد که او از ان فرد خوشش نمیآمده، روز خوبی ست و به زیبایی توصیفاش میکند. ولی اگر روزی باشد که کنفرانس مطبوعاتی و تجملاتی را بخواهد توصیف کند که از آن دل خوشی ندارد، برایش اهمیت ندارد و صفات را موشکافانه و با دلیل مشخص به افراد نسبت میدهد. ?
انسانها را با لباسهای زیبا و کت و دامن مجلسی نمیبیند.
او افکار افراد را به چالش میکشد و زیر جلد آنها را به توصیف میکشد. به طرز بینظیری تلههای اخلاقی را میگوید و حظ میکند!?
دلواپسیهای زیادی که در شرایط خیلی متنوع و کوچک و بزرگ به سراغ همه ما میآیند را هم به خوبی آورده، انگار که همزمان که در حال اتفاق افتادن و فکر کردن بوده، فردی دیگر اینها را شنیده و تند تند با جزئیات روی کاغذ آورده است.?
خوانندگان کتاب به نظر من به دو دسته تقسیم می شوند: یا عاشق سبک نویسنده، نگاه ژرف و پر ماجرای او میشنود و یا برایشان کسل کننده ست و نوع طنز تیره و تلخ او را نمیپسندند.
اما من به انتخاب خودم شاید دوباره این شاهکار را خواندم چون پر از رو راستی درباره بیهودگی زندگی انسان و تیرگی های چگونه زیستن و پستیبلندی های روابط ماست. ?
_نقل قولی از کتاب: «آدمها به دنبال جواب نمیگردند، آنها به دنبال چیزی هستند که با آن خودشان را ثابت کنند.» ?