تهران، خیابان ولیعصر، جایی نزدیک پارک ساعی، ساعت هفتونیم صبح. آسمان خاکستری است، نه از آن خاکستریهای بارانزا، بلکه از آنهایی که انگار دود و غبار شهر را توی خودش حبس کرده. نسیم خنکی از لای شاخههای چنار میوزد اما بوی بنزین و نان سوخته از دکهی کنار خیابان، حالوهوای صبح را خراب میکند. مرجان، با کولهپشتی خاکستریاش که گوشه ای از آن پاره شده، از پلههای مترو بالا میآید. نفسش تند است، نه از عجله، بلکه از فشار فشردهی آدمهایی که توی واگن مترو مثل کنسرو کنار هم چیده شده اند. عینک فریم مشکیاش را از روی بینیاش بالا میزند و موهای کوتاه مشکیاش را که از زیر شال خاکستری بیرون زده، با انگشت پشت گوشش میفرستد.
مرجان سیودو سال دارد، اما اگر از نزدیک نگاهش کنی، خطوط ریز گوشهی چشمهایش و سایهی خستگی زیر پلکهایش، سنش را بیشتر نشان میدهد. حسابدار یک شرکت کوچک پخش مواد غذایی است، جایی حوالی خیابان کریم خان. کارش ساده است. فاکتورها را چک میکند، اعداد را توی اکسل میریزد و گاهی با مشتریهایی که چکشان برگشت خورده، تلفنی بحث میکند. حقوقش کفاف اجارهی یک آپارتمان نقلی توی گیشا را میدهد، به اضافهی قسط وام بانکی که برای خرید ماشین گرفته بود.
صبحها، قبل از اینکه سوار مترو شود، کنار دکهی روزنامهفروشی میایستد. نه اینکه روزنامه بخرد، فقط چشمش به تیترها میافتد: «افزایش قیمت ارز»، «ترافیک پایتخت از کنترل خارج شد»، «جشنواره فیلم فجر با حاشیههای جدید». امروز اما چشمش به آگهی کوچک گوشهی روزنامهی همشهری میافتد: «کافه گالری خورشید، نمایشگاه نقاشیهای مینیمال، ورودی رایگان». آدرسش نزدیک محل کارش است، میدان ونک. کافهای که هیچوقت پایش را آنجا نگذاشته، اما بارها از جلویش رد شده و تابلوی چوبیاش را با خط نستعلیق دیده. چیزی توی دلش را قلقلک میدهد، انگار که بخواهد امروز را کمی متفاوت کند. کاغذ کوچکی از جیب کت جینش درمیآورد، آدرس را یادداشت میکند، و کاغذ را توی جیبش برمیگرداند.
دفتر شرکت، طبقهی سوم یک ساختمان قدیمی با آسانسور خراب. پنجرههای بزرگش رو به خیابان باز میشود، اما شیشهها آنقدر کثیفاند که نور به زور ازشان رد میشود. میز مرجان گوشهی اتاق است، کنار دستگاه کپی که هر چند دقیقه یکبار صدایی مثل خرناس میکشد. روی میز، یک لیوان سرامیکی با طرح گلهای آبی پر از خودکارهای جوهرخشکشده، یک دسته کاغذ فاکتور، و یک کاکتوس کوچک که برگهایش زرد شده. مرجان لپتاپش را باز میکند و شروع میکند به تایپ اعداد. انگشتهایش روی کیبورد میرقصند، اما ذهنش جای دیگری است. به آگهی کافه فکر میکند، به نقاشیهای مینیمال، به اینکه شاید امشب به جای رفتن به خانه و دیدن سریالهای تکراری، جای دیگری باشد.

همکارش، نگار، از آنطرف اتاق صدایش میزند: «مرجان، چای میخوای؟» نگار بیستوهفتساله است، موهای بلند بلوندش را همیشه دماسبی میبندد و عطر تندش فضای اتاق را پر میکند. مرجان سرش را تکان میدهد: «نه، مرسی. تازه قهوه خوردم.» دروغ میگوید. قهوهای در کار نیست، فقط نمیخواهد سر صحبت باز شود. نگار همیشه حرفهایش به این میرسد که چرا مرجان هنوز مجرد است، چرا توی اینستاگرام فعال نیست، چرا آخر هفته با بقیه نمیآید کافه یا کوه. مرجان حوصلهی توضیح ندارد. نه اینکه از نگار بدش بیاید، فقط نمیخواهد سیناپسهای حوصله سر بر زندگیاش را برای کسی باز کند.
ساعت دوازدهونیم، وقت ناهار رسیده است. بقیه توی اتاق استراحت جمع شدهاند. بوی کباب و زرشکپلو فضا را پر کرده. مرجان اما از جایش تکان نمیخورد. یک ساندویچ فلافل از کیفش درمیآورد، لقمهی اول را که گاز میزند، خیارشور توی ساندویچ لیز میخورد و روی شلوار جینش میافتد. با دستمال کاغذی لکه را پاک میکند، اما جای خیارشور روی شلوار میماند، یک دایرهی کمرنگ که فقط خودش میبیندش. زیر لب غر میزند: «امروز هم همان نکبت همیشگی است».
ساعت پنجونیم عصر، از شرکت بیرون میزند. هوا خنکتر شده، اما هنوز بوی دود توی خیابان غالب است. به جای اینکه مستقیم به ایستگاه مترو برود، قدمهایش را سمت ونک کج میکند. کافه گالری خورشید، یک ساختمان دوطبقه با نمای آجری و پنجرههای بزرگی است. تابلوی چوبیاش زیر نور زرد چراغ خیابان میدرخشد. از شیشهی پنجره، چند نفر را میبیند که داخل کافه دور میزهای چوبی نشستهاند. صدای موسیقی ملایم، شاید یک قطعهی پیانو، از در نیمهباز کافه بیرون میآید.
داخل میشود. بوی قهوهی تازه و عطر چوب فضای کافه را پر کرده. دیوارها پر از تابلوهای نقاشیاند، خطوط ساده، رنگهای کمرنگ، شکلهایی که انگار چیزی را نشان میدهند و در عین حال هیچچیز مشخصی نیستند. یک تابلو توجهش را جلب میکند. یک خط سیاه منحنی روی زمینهی سفید، مثل سایهی یک پرنده که روی دیوار افتاده. زیر تابلو، یک کاغذ کوچک چسبانده شده: «سایهی پرواز، اثر سارا کاظمی، ۱۴۰۴». مرجان چند لحظه به تابلو خیره میشود. چیزی توی دلش تکان میخورد، انگار که این خط ساده بخواهد چیزی از خودش به او بگوید.
پشت پیشخوان، پسری با موهای فرفری و پیشبند سبز ایستاده. مرجان یک قهوهی فیلتری سفارش میدهد و روی یکی از صندلیهای چوبی کنار پنجره مینشیند. قهوهاش را که میآورند، بخار از لیوان بلند میشود و عطرش بینیاش را پر میکند. اولین جرعه را که مینوشد، گرمای قهوه توی گلویش میدود و برای یک لحظه، فقط یک لحظه، احساس میکند همهچیز در جای درست خودش قرار دارد.
کنار مرجان، روی میز بغلی، دختری با مانتوی بلند خاکستری نشسته. یک دفترچهی کوچک جلویش باز است و با مداد روی کاغذ خطوطی میکشد. مرجان ناخودآگاه نگاهش میکند. دختر انگار متوجه نگاهش میشود، سرش را بلند میکند و لبخند میزند. «اینجا همیشه اینقدر آرومه؟» مرجان خودش هم از اینکه حرف زده تعجب میکند. دختر دفترچهاش را میبندد و میگوید: «بستگی داره. عصرهای وسط هفته آرومتره. تو اولین باره میای؟»
مرجان سرش را تکان میدهد: «آره، آگهی نمایشگاه رو دیدم. گفتم یه سر بزنم.» دختر خودش را معرفی میکند: «من سارام. همون که نقاشیهاش رو دیواره.» مرجان جا میخورد. انتظار نداشت صاحب تابلوها اینقدر جوان باشد، شاید بیستوپنجساله. موهای قهوهایاش را پشت سرش جمع کرده و گوشوارههای کوچک نقرهایاش زیر نور لامپ کافه برق میزنند.
حرفشان گل میاندازد. سارا از نقاشیهایش میگوید، از اینکه چطور خطوط ساده راهیاند برای نشاندادن چیزهایی که نمیشود با کلمات گفت. مرجان از کارش میگوید، از اعداد و فاکتورها، اما نه با جزئیات زیاد. نمیخواهد سارا فکر کند زندگیاش کسلکننده است، هرچند خودش گاهی همین فکر را میکند. سارا میپرسد: «هیچوقت نقاشی کردی؟» مرجان میخندد، یک خندهی کوتاه و خشک: «آخرین بار که مداد رنگی دستم گرفتم، فکر کنم دهسالم بود.» سارا دفترچهاش را باز میکند و یک مداد به طرفش میگیرد: «امتحان کن. فقط یه خط بکش. هر چی دوست داری».
مرجان اول جا میخورد، اما بعد مداد را میگیرد. دستش کمی میلرزد. روی کاغذ یک خط کجوکوله میکشد، مثل موجی که روی آب میافتد. سارا میخندد: «خوبه. حالا یه خط دیگه.» مرجان خط دیگری میکشد، این بار صافتر. حس عجیبی است، انگار که چیزی توی دستهایش زنده شده. برای چند دقیقه، فقط خط میکشد، بیفکر، بیهدف. سارا نگاهش میکند و چیزی نمیگوید.
ساعت از هشت گذشته. کافه کمکم خلوتتر میشود. مرجان به ساعتش نگاه میکند و میگوید: «دیگه باید برم. مترو شلوغ میشه.» سارا از جایش بلند میشود: «شمارتو میدی؟ شاید بازم اومدی اینجا، یه قهوه با هم بخوریم.» مرجان لحظهای مکث میکند. دادن شماره به یک غریبه برایش عجیب است، اما چیزی توی لبخند سارا حس امنیت میدهد. شمارهاش را روی کاغذ کوچکی مینویسد و به سارا میدهد.
از کافه که بیرون میآید، هوا سردتر شده. شال خاکستریاش را دور گردنش محکمتر میکند و قدمهایش را تند میکند. توی مترو، باز هم شلوغ است. کنار در میایستد و دستش را به میلهی فلزی میگیرد. بوی عرق و عطرهای تند مخلوط شده و صدای بلندگوی ایستگاه توی گوشش میپیچد: «ایستگاه بعدی، میدان ولیعصر.» به خطوطی که توی کافه کشیده فکر میکند. به سایهی پرنده روی تابلوی سارا. به اینکه شاید فردا صبح، باز کنار دکهی روزنامهفروشی بایستد و این بار گالری دیگری را برای رفتن انتخاب کند.
خانهی مرجان، آپارتمان چهلمتری توی گیشا، طبقهی دوم یک ساختمان پنجطبقه است. کلید را توی قفل میچرخاند و در را باز میکند. بوی نم دیوارها و عطر غذای شبمانده از آشپزخانه به مشامش میزند. کیفش را روی کاناپهی خاکستری پرت و خودش را رویش ولو میکند.
به سقف خیره میشود. لکهی رطوبت گوشهی سقف انگار بزرگتر شده. فکر میکند باید به صاحبخانه زنگ بزند، اما امشب نه. امشب فقط میخواهد به خطوطی که کشیده فکر کند، به قهوهی فیلتری، به صدای پیانو توی کافه. به اینکه شاید، فقط شاید، تهران به این بزرگی یک گوشهی کوچک برای او هم داشته باشد.
چند روز بعد، مرجان دوباره جلوی دکهی روزنامهفروشی می ایستد. این بار یک مجلهی هنری برمیدارد. صفحه دوم مجله معرفی نمایشگاهی است با موضوع نقاشی های انتزاعی. بالای صفحه با تیتر بزرگ نوشته است: «هنر در زندگی روزمره». مجله را توی کیفش میگذارد و به سمت مترو میرود. توی واگن، کنار پنجره میایستد. انعکاس صورتش را توی شیشه میبیند، عینک فریممشکی، موهای کوتاه، شال خاکستری. اما این بار، چیزی توی چشمهایش فرق کرده. یک برق کوچک، یک سایهی امید، مثل همان خطوطی که توی کافه کشیده بود.