°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

سیب زمینی من:



تو را روبروی خود می‌نشانم.به زور سرجایت می نشینی و زیر لب غر می زنی.
بی اعتنا می گویم:
-الان نوبت منه.نوبت توهم میشه صبر کن!
سرت را تکان می دهی.
می پرسم:
ـچرا اومدی؟چرا رفتی؟چرا ولم کردی؟قول داده بودی،قول مردونه!
تنها سرت را پایین می اندازی و کمی بعد با ناراحتی نگاهم می کنی.
اشک در چشمانم حلقه زده و چیزی شبیه به گره در‌گلویم گیر کرده،صدایم کمی بالا می رود
ـ می دونستی بری داغون میشم،می دونستی وقتی هستی هم دلم برات تنگ میشه،می دونستی دوستت دارم و رفتی...
بازهم سکوت کرده ای و تنها با چشمانی غمگین نگاهم می کنی...
-تو،تو، ولم کردی به درد دوست داشتنت بمیرم.گذاشتی تو انتظارت بپوسم.حداقل باید بهم می گفتی حالت ازم بهم میخوره.باید بهم شانس نفرت رو می دادی.اینجوری راحت تر میتونم فراموشت کنم،اینجوری راحت تر‌میتونم زندگی کنم...
-شاید نمیخواستم فراموشم کنی!
-فراموشت نکنم که چی بشه؟ که با خودخواهی تمام بدونی یکی همیشه حاضره جونشم برات بده؟ که بدونی هرجا هروقت کم آوردی یکی همیشه بهت اطمینان داره؟که یکی همیشه دوستت داشته باشه؟ اصلا یادتم هست که منی هست؟ اصلا یادتم بود؟ اصلا جز آدمایی که میشناسی حسابم می کنی؟تو که برات مهم نیست حداقل یه کاری می کردی ازت متنفر شم و بعد می رفتی!
انقدر ساکت موندی که چی؟چرا شما مردا انقدر ترسویین؟ چرا من باید حرف میزدم و تو همیشه فرار می کردی؟چرا نجنگیدی؟چرا؟ چرا یه زمانی برای بودنت می جنگیدم و الان با حرف و درد و زندگی ای که برام ساختی؟
ها چرا ساکتی؟بازم هیچی نداری بگی؟
تو هیچوقت منو ندیدی،از این به بعد هم نمی بینی.اصلا هیچوقت برات مهم بودم؟هروقت میگفتم ناراحتم دلت میخواست کاری کنی حالم خوب بشه؟
میدونی همیشه خودمو با اینکه یه ذره هم که شده برام ارزش قائل بودی و دوسم داشتی آروم می کردم ولی دیگه نمی تونم!
صدایم بالاتر می رود...
-من خسته ام.خسته ام از اینکه همه بهم میگن احمقم،از اینکه خودم متوجه شدم احمقم و باز به دوست داشتنت ادامه میدم.می فهمی؟میفهمی دلم برات تنگ شده؟میفهمی!!
-ولی اون من نبودم!
-چطوری اون تو نبودی؟‌چطوری ممکنه یکی دیگه اینقدر مو به مو کاراش شبیه تو باشه هان؟!چطوری میشه؟ نه واسم توضیح بده!بگو نه بگو! حتی جرات نداری بگی خودت بودی؟!نمیخوای حتی برای یه مدت کوتاهم که شده کنار‌من بوده باشی؟
خنده ای عصبی که با اشک هایم مخلوط میشود کلافه ام.می کند.دستی به سرم می کشم و دور خودم می چرخم.
-من...من احمق نباید عاشقت می شدم.دیگه کار از کار گذشته.تو منو نمیخوای و من میخوامت.این چیزیه که همیشه بوده مگه نه!به هرحال خوش به حال اون دختره!همونه که بهش میگی چشاش قشنگه...چشای من که به چشمت نیومد.عمرا هم به چشمت بیاد.چشم سیاه و چه به این حرفا نه؟!
حس می کنم هنوز یه عالمه غر دارم که بزنم به جونت ولی میترسم دیگه کلافه شی بهم بگی چرا منت میذارم و دوباره بری!
تو دوباره میری و من میمونم و یه مشت خاطره ای که یه ذره هم برای تو مهم نیست!
ها ببین دیدی گفتم برات مهم نیست...سرت رفت!قل قل خوران رفت...
نه تنها خودت، بدنتم دوستم نداره...
یک بار دیگر می پرسم:
-هیچوقت دوسم داشتی؟
صدای پا می آید.پشت میز پنهان میشوم.در را باز می کند و وارد می شود.روی سرت پا می گذارد وبعد صدایم میزند:
-کجایی دیوونه؟ باز یه سیب زمینی گنده برداشتی و محاکمش می کنی! تو آشپزخونه ی من گند زدی به همه ی سیب زمینیا!
می خندم.بلند میشم و دورش می دوم و میگویم:
سیب زمینی منه،ببین! هیچوقت دوسم‌نداشته ولی من عاشقشم.سیب زمینی منه!
آنقدر می‌دوم که پایم گیر می کند به سرت و زمین می خورم.نگاهت می کنم.اینجاهم باعث شدی زمین بخورم!تو بازهم باعث شدی جا بمانم و زمین بخورم...
درد دارد.قلبم و زانو ام باهم درد می کنند:)

#زهرا_قاسمی_زاده


برای گذاشتن نسخه صوتی دو دل بودم ولی کمالگراییمو دوست دارم کمترش کنم پس... اگه شد میذارمش🚶🏻‍♀️

سیب زمینیدلنوشتهداستانداستانکعاشقانه
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید