ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

یادمه

زیر لب زمزمه می کرد:

-یادمه،یادمه،یادمه،یادمه

همه اورا با دست نشان می دادند و می رفتند.همه به او می خندیدند.او خوب می دانست چه را به یاد دارد و دیگران نه!

انگار همه آلزایمر گرفته بودند و او تنها سرباز ارتش تک نفره اش بود.تنها کسی که برای خاطرات باقی مانده اش می جنگید!

-یادمه،یادمه،یادمه.

ناگهان بعد از سالها یک رهگذر از او پرسید:

-چی رو یادته؟!چرا همش میگی یادمه؟

-چون یادمه،چون یادمه،یادمه،چشماش یادمه،قهوه ای بود یادمه،قلبم داشت کنده می شد یادمه،دوستش داشتم یادمه،انگار دوسم داشت یادمه،یادمه،یادمه،یادمه که یادش نیست،یادش نیست.یادش نیست،یادش نیست،یادش نیست.

رهگذر هم از او گذشت،رهگذر هم یادش نیست.هیچکس اورا یادش نیست.به آسمان نگاه کرد.آسمان هم مثل صورتش گرفته بود.آسمان می بارید.او بیشتر!

انگار فقط یک نفر اورا یادش بود:)

زیر لب می گفت:

-یادمه که یادش نیست،یادمه که یادش نیست،یادمه که...

زهرا قاسمی زادهمتنغمگینعشقدلنوشته
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن داستان کوتاه و دلنوشته:) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید