زهرا امیری | Zahra Amiri
زهرا امیری | Zahra Amiri
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

مشکل همه‌ی محتوا نویس‌ها یا وقتی عاشق نوشتنی!

?: Christin Hume
?: Christin Hume

این چند روز چپ میرفتم، راست می‌اومدم فکرم درگیر این بود که چی بنویسم. کلی ایده تو سرم بود و مثل اسپند روی آتیش بالا پایین می‌پریدم، انگار آروم و قرارم رو ازم گرفته باشن. یه دلم می‌گفت بشین مثل میرزا بنویس‌ها کاغذ سیاه کن و هر چی تو چنته داری رو بیار رو کاغذ، یه دلم می‌گفت سایه نشین که پی آفتاب نمی‌گرده، دنبال دردسری؟ یه لنگه پا بین زمین و آسمون مونده بودم. عین مرغ پر کنده این‌طرف اون‌طرف می‌رفتم که چشمم افتاد به آینه، به خودم گفتم چرا انقدر دو دلی؟ چرا شل کن سفت کن راه انداختی؟ صبح میگی می‌نویسم و شب میگی از چی بنویسم. بنویس که حرف؛ حرف میاره.

مامانم خدا بیامرز هر وقت می‌دید دفتر دستک زدم زیر بغلم و قلم از دستم نمی‌افته می‌گفت: «قلم گفتا که من شاه جهانم، قلم‌زن را به دولت می‌رسانم. بنویس که کاری بهتر از نوشتن نیست.» خدا بیامرز وقتایی هم که می‌دید دست و دلم به نوشتن نمیره می‌گفت: «قلم نردبون دله».

گهگداری که نوشته‌هام رو واسش می‌خوندم اگه خوشش می‌اومد می‌گفت: « حرف دل منو زدی، به دلم نشست. حرفی به دل می‌شینه که از دل بربیاد». اگر چنگی به دلش نمی‌زد، ابروهاش رو به هم گره می‌کرد و می‌گفت: «این حرف‌ها به تو نیومده یا می‌گفت حرف حق تلخه ولی هر تلخی حق نیست». اما امان از اون روزی که چیزی رو به غلط به هم ربط می‌دادم. چشم غره می‌رفت و لابه‌لای حرفاش چند تا متلک هم بارم می‌کرد که «آدم با بلدم بلدم گفتن زمین می‌خوره. دانا داند و پرسد، نادان نداند و نپرسد!» بعد هم زیر لب می‌گفت: «آدمیزاد پرسون پرسون می‌تونه بره هندستون. از نپرسیدنه که کار عالم تا به حشر لنگه. اگه منم راه و رسمش رو بلد بودم الان حسرت نمی‌خوردم.»

یه شب وقتی سر درد دلش باز ‌شد گفت همسن و سال من که بوده، وقتی با دخترای فامیل دور هم جمع می‌شدن براشون از شاهزاده وقصه‌ی عاشقی‌ش، تا جادوگری که یه شهر رو طلسم کرده قصه سر هم می‌کرده. بعد هم یه آه کشید و نگاهش رو از من برداشت و گفت: «چه فایده! مگه ننه بابام اون موقع چند خط سواد داشتن که بفهمن این آسمون ریسمون بافتن‌ها یعنی من می‌تونم بشم یکی مثل جمالزاده. یا نمی‌دونم یکی مثل جلال. اگه خودم می‌تونستم اینا رو یه جوری بنویسم و برسونم دست کسی که خط و ربط این قضیه دستشه، الان اسم و رسمی داشتم.» اون شب فهمیدم چرا گاهی وقت‌ها زیر لب می‌خونه: «مگر را با اگر تزویج کردند، از او طفلی برون شد کاشکی نام.»

حالا چرا این همه صغری کبری چیدم؟ چون می‌خواستم بگم من عاشق نوشتنم. از بچگی عاشق نوشتن بودم. از همون موقع که هر رو از بر تشخیص دادم. شایدم وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم این علاقه رو از پدر و مادرم به ارث بردم. راستش رو بخواین من از 5 سالگی الفبا رو یاد گرفتم و 6 سالگی بلد بودم جمله بنویسم. خواهرم بهم یاد داده بود. وقتی برام قصه می‌خوندن من قصه‌ها رو اونطور که دوست داشتم تغییر می‌دادم. اولین قصه‌ام رو هم وقتی 6 ساله‌م بود کیهان بچه‌ها چاپ کرد.

یادمه یه روز عصر کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستم گرفته بودم و حیرون نشسته بودم یه گوشه‌. لام تا کام حرف نمی‌زدم. یه استکان چایی آورد و نشست کنارم. خودش شروع کرد:

مامان: حالا این کاغذهایی که سیاه کردی رو کسی ازت می‌خره؟

من: مسجد نساخته هم گدا دم درش نشسته.

مامان: من که همیشه میگم بنویس، مشتری‌ش تو راهه

من: آخه چه فایده اگه واسه کر بخونم و واسه کور برقصم. یکی از راه می‌رسه میگه من یه مروارید میخوام هم غلتون باشه هم ارزون.

استکان چایی رو گذاشت جلوی دستم و گفت:

مامان: غیر مردن همه دردی چاره داره. وقتی بدونی آدم آب می‌خوره که دل خودش خنک بشه کمتر اذیت میشی. تعارف تیکه پاره کردن رو هم بذار کنار. صاف و پوست کنده بگو آش کاسه‌ای سه شاهی، سکه بده اگر می‌خواهی.

من: شک به دلت راه نده که میگه مگه پول علف خرسه، یا میگه مگه سر گنج نشستم؟

مامان: بگو یک قرون بده آش به همین خیال باش.

من: خب میگن کاری بکن بهر ثواب؛ نه سیخ بسوزه نه کباب.

مامان: بگو سرم رو بشکن، نرخم رو نشکن.

من: بعضیا آب از دستشون نمی‌چکه میگن این کف دست اگه مو داره تو بکن.

مامان: خب تو هم بگو مالت رو خوار کن، خودت رو عزیز یا بگو هر چقدر پول بدی، آش می خوری.

من: آخه دردم یکی دو تا نیست. میزنه چهچه بلبل که خرش بگذره از پل.

مامان: کم‌رویی فقر میاره. با حرف دو پهلو زدن هم به جایی نمی‌رسی حتی اگه بگی معامله نقدی بوی گلاب میده. اگه مشتری پا به میخ باشه قدرشو می‌دونه. الکی نمیگن که قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری... یادت باشه همیشه کار توی کار پیدا میشه، واسه همین میگن مشتری درخت جواهره.. کاری رو قبول کن که قلمت رو ارزون نشون نده. اگر هم قرار باشه آدم رو واسه صنار سه شاهی خون به جیگر کنه همون بهتر که نه خانی بیاد و نه خانی بره. نه سلامی بگی و نه علیکی بشنوی. ولی یادت نره نمیشه تو آب بری و خیس نشی. هر کاری بگو مگوی خودش رو داره.

اینا رو تعریف کردم که بگم خدا بیامرز راست می‌گفت. نمیشه تو آب بری ولی خیس نشی. من عاشق نوشتنم، حتی اگه به قیمت به جون خریدن تمام دغدغه‌ها و اذیت‌هایی باشه که یه روزی، یه جایی یقه‌ی همه‌مون رو می‌گیره.

?: Nick Morrison
?: Nick Morrison

من عاشق نوشتنم چون از خلق کردن لذت می‌برم. فرقی نداره بجای دو تا آدم حرف بزنم یا از زبون یه ماشین ریش‌تراش. یه کتاب رو معرفی کنم یا راجع‌به اجرای پرفورمنس بهاری پرستوها بنویسم. وقتی داستان یا متنی رو می‌نویسم که قراره یه محصول یا خدماتی رو معرفی کنه، یا حتی وقتی از تجربیاتم میگم، احساس می‌کنم دارم نقش خدا رو بازی می‌کنم. آدم‌ها رو توی دنیایی قرار میدم که خودم خلق کردم و تصمیم می‌گیرم با خوندن اون متن چه اتفاقی براشون بیفته. مثل کاری که توی قصه‌ی این متن انجام دادم. من با نوشته‌هام آدم‌ها رو می‌خندونم. به گریه میندازم. می‌ترسونم. امید میدم. تشویق می‌کنم. آدم‌ها رو میذارم توی موقعیتی که دوست دارم اونجا باشن یا احساسی رو بهشون میدم که دوست دارم اون حس رو تجربه کنن.

عاشق قصه پردازی و نوشتنم چون گاهی اوقات، باید برای نوشتن یه متن بین صفحات کتاب یا بین فاصله‌ی هدر تا فوتر یه صفحه‌ی سایت بگردم و بچرخم تا بتونم به یه نکته‌‌ی مهم اشاره کنم. من باید قبل از شروع نوشتن موضوع تحقیق کنم و این اتفاق برای من جذابه چون عاشق یادگیری‌ام.

می‌تونم ساعت‌ها توی یوتیوب بچرخم توی کتابخونه‌ها غرق بشم. حتی می‌تونم یه گوشه‌‌ی پیاده‌رو بشینم و به آدم‌ها نگاه کنم و از دیدن و شنیدن و آدم‌هایی که هر روز باهاشون سر و کار داریم، یاد بگیرم چطور محتوایی رو تولید کنم که برای آدم‌های مختلف قابل درک باشه و بتونم با انتشارش به هدفم برسم. هدفی مثل کسب درآمد، بازاریابی، شبکه سازی یا هر چیزی که فکرش رو کنی. این علاقه باعث میشه با دیدن آدم‌هایی که نسبت به زحمتی که کشیدم کم لطفی می‌کنن دلسردم نشم. اما خب آدمیزاده دیگه. یه وقت‌هایی که کم میارم یاد حرف مامانم می‌افتم. نمیشه تو آب بری ولی خیس نشی.

راستی؛ وقتایی که حرفام طولانی می‌شد، مامانم می‌گفت: «درسته که حرف حرف میاره ولی‌ زبون که زیاد تو دهن بچرخه حوصله رو کم می‌کنه.» من هم جواب می‌دادم: «ملامتم مکنید ار دراز می‌گویم، بود که کشف شود حال بنده پیش شما»

امیدوارم پر حرفی‌ من حوصله‌تون رو کم نکرده باشه.

نویسندگیزهرا امیریمحتوا نویسیمحتوا نویسضرب المثل
من با کلمه‌ها زندگی می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید