من هیچوقت دوچرخه نداشتم و خاطرات دوچرخهسواری من با داداشم همیشه برام مرز بین لذت و عصبانیت بوده!
معمولا وقتی صحبت از دوچرخهسواری میشه، توی ذهن آدمهای مختلف، تصویرهای متفاوتی شکل میگیره. یه نفر یاد اون کسی میافته که بهش دوچرخهسواری یاد داد و یکی دیگه لبخند میزنه برای مرور خاطرهی اون دوچرخهسواری که باد خنک صبح یا شاید عصر صورتش رو لمس میکرده یا توی لباسش میپیچده. شاید یه نفر دیگه تصویر عرق ریختن و رکاب زدنهای ظهر تابستون یادش بیاد و یکی به این فکر کنه که چقدر زمین خورده و دست و پاش شکسته و شاید یکی حسرت بخوره که هیچوقت دوچرخه نداشته و حتی شاید به این فکر کنه که اصلا دوچرخهسواری بلد نیست. واسه همین، برای هر کسی بنا به تجربه و خاطرهش، تصویری زنده میشه که میتونه حالش رو خوب یا بد کنه.
داشتم میگفتم. من هیچوقت دوچرخه نداشتم و خاطرات دوچرخهسواری من با داداشم همیشه برام مرز بین لذت و عصبانیت بوده!
معمولا من و داداشم بخاطر دوچرخهسواری با هم دعوا میکردیم، بخاطر همون صبحهایی که ساعت 5 و نیم 6، برای دوچرخهسواری از خواب بیدار میشدم و خواب هنوز به چشمهای داداشم چسبیده بود و اون دوست داشت بخوابه.
صبحهایی که بعضی از روزهاش، از جیب شلوار بابام پول برمیداشتم برای خرید نون تازه و یا پنیر تبریز یا تخممرغ و...، و یواشکی و بدون سر و صدا، اول در حیاط رو باز میکردم و بعد دوچرخه رو برمیداشتم و از سه تا پلهی جلوی در میبردمش بالا و ماجراجویی برای من شروع میشد.
انقدر توی کوچه پسکوچهها میچرخیدم تا هوا روشن بشه و پخت دوم تنور نونوایی شروع بشه، آخه مامانم میگفت نونی که از نونوایی میگیرم حتما تنور دوم به بعد باشه، چون معمولا شاطر عباس که یه مرد شکم گندهی بداخلاق بود، نونهای تنور اول رو خیلی خمیر تحویل میداد و اگه میگفتی یکم برشته باشه، شاکی میشد و میگفت تنوز هنوز گرم نشده، نون خشخاشی هم میخوای؟
یه روزهایی، بعد از خرید نون و یه روزهایی قبلش، میرفتم سراغ خرید تخممرغ و پنیر، و معمولا یادم میموند کی بهم میگفتن پنیر تبریز بخر و کی میگفتن پنیر لیقوان بگیر.
واسه خرید تخممرغها یه سطل بزرگ سفید پلاستیکی میبردم که دستهی قرمزش آویزون بود به فرمون دوچرخه. صاحب مغازهای که ازش خرید میکردم رو صدا میزدیم دایی، هر وقت میرفتم مغازهش بعد از «سلام» میگفت: «سلام دایی جان!» میگفتم یه شونه تخممرغ محلی میخوام، دستم رو دراز میکردم که سطل رو بهش بدم و تاکید میکردم »یه جور بچین که نشکنهها، راستی مامانم گفته اگه تخممرغها خراب و فاسد داشته باشه اونا رو برمیگردونم.» معمولا جوابش این بود که اگه تو راه نشکنه مشکل دیگهای نداره.
دروغ چرا، گاهی پیش میاومد که وقتی تخممرغ رو میبردم خونه و هنوز مامانم خواب بود یا دستش بند بود، توی سطل آب میریختم و اگه تخممرغ میاومد روی آب، میبردم بهش پس میدادم و میگفتم اینا روی سطل آب موندن و عوضشون میکردم. این کار رو از مامانم یاد گرفته بودم.
واسه خرید پنیر هم همیشه نگاهم به دو تا ظرف حلبی زرد و سفیدی بود که روی یکیشون نوشته بود پنیر تبریز و روی یکی دیگه نوشته بود پنیر لیقوان، پنیر گوسفندی واسه همین، بعد از کشیدن وزن پنیر، یادش میانداختم که یکم آب پنیر هم بریز، پنیر خرد شده هم ته پاکتم نباشه، بابام خوشش نمیادها.
یه روزهایی، با همهی زود بیدار شدن و بیسر و صدا دوچرخه جابجا کردنم، وقتی دوچرخه روی پله و بین چارچوب در بود یهو یه صدایی میگفت: دوچرخه رو کجا میبری؟ میگفتم مامان دیشب گفت صبح برم فلان چیز رو بخرم. بله، یه روزهایی بیدار میشد که نذاره دوچرخهسواری کنم ولی با شنیدن جملهی مامان گفته، گاهی بیخیال میشد و منتظر تا برم و برگردم و گاهی هم میگفت دوچرخه رو بذار و پیاده برو.
اون روزهایی که صبح از دوچرخهسواری خبری نبود همهی امیدم به ناهار بود. من میدونستم که وقتم برای یه دور دوچرخهسواری خیلی کوتاهه. واسه همین تند تند غذا میخوردم و بعد از بلند شدن از سر سفره، چند بار یواشکی میرفتم توی حیاط و دوچرخه رو جابجا میکردم که بتونم زودتر ببرمش بیرون، بعضی روزها هم بعد از ناهار، با صدای بلند یه جوری که مطمئن بشم شنیده، میگفتم من برم دستشویی و بیام. گفتن این جمله همان و شروع دوچرخهسواری یواشکی سر ظهر همان.
خیلی وقتها شانس باهام یار نبود. آخه یهو از سر سفره بلند میشد و وقتی میدید دوچرخه رو بردم بیرون الم شنگه به پا میکرد، یه روزهایی هم انگار واسش مهم نبود و میتونستم یکی دو ساعت دوچرخهسواری کنم که البته به محض خنک شدن هوا، میاومد سراغ دوچرخه و من باز هم میشدم تماشاگر. آخر شبها هم وقتی خسته بود و دیگه نمیخواست دوچرخهسواری کنه، دوچرخه رو میداد به من.
اون لحظهها، درسته که هوا تاریک و کوچه و خیابون خلوتتر شده بود و میشد صدای پدال زدن و چرخیدن زنجیر و حرکت گُلپَرههای رنگیرنگی چسبیده به سیمپَرهی دوچرخه رو واضحتر شنید، ولی باعث نمیشد از اشتیاقم برای رکاب زدن و چرخیدن با دوچرخه توی کوچه دست بردارم.
از حق نگذریم، عصر یه روزهایی که فوتبال بازی میکرد، یا الک دولک و کارت بازی -رنگ و لباس- و حتی یه روزهایی هم همینجوری بیدلیل، دوچرخه رو میسپرد بهم و من کیف میکردم از چرخیدن توی کوچه پس کوچههای محله.
با همهی اینها، تعریف دوچرخهسواری برای من توی دوران بچگی و نوجوونی این بود که اون لحظههایی که داداشت خوابه یا خسته استT صبح زود و یا توی تاریکی شب میتونی از دوچرخهسواری لذت ببری و دنیایی از آزادی و سرزندگی رو تجربه کنی. درست توی همین موقعیتها بود که من میتونستم برای تماشای خودم توی یک نمایش یواشکی با دوچرخه کیف کنم.
دوچرخهسواری رو بابام بهم یاد داده بود. بابام خیلی تلاش کرد برای اینکه دوچرخهسواری یاد بگیرم، از کمک بستن به دوچرخه بگیر تا گرفتن پشت زین دوچرخه و دویدن کنارم تا بتونم با اعتماد رکاب بزنم. یه روز بعد از ظهر، کمکهای دوچرخه رو باز کرد و مثل همیشه پشت زین رو گرفته بود و کنارم میدوید و بهم توضیح میداد چطوری تعادلم رو حفظ کنم. از یه جایی به بعد گفت من ساکت میشم که حواست پرت نشه. من داشتم رکاب میزدم. نمیدونم چرا، ولی برگشتم پشت سرم رو ببینم و به بابام بگم الان تونستم درست پا بزنم و تعادلم رو حفظ کنم یا نه؟ که دیدم سر کوچه وایستاده و من ته کوچهام! همون موقع خوردم زمین. زخم و زیلی شده بودم ولی همون روز با چند بار دیگه تکرار کردن همین کار -گرفتن پشت زین و ول کردنش وسط راه- دوچرخهسواری رو یاد گرفتم.
بله، داشتم میگفتم، من هیچوقت دوچرخه نداشتم و خاطرات دوچرخهسواری با داداشم همیشه برام مرز بین لذت و عصبانیت بوده! از بچگی تا همین امروز، دوچرخه بخش پررنگی از دنیای من بوده. چه روزهایی که دوچرخهسواری رو تجربه کردم و چه روزهایی که حسرت خوردم بابت تجربهای که میتونست شکل دیگهای باشه.
نمیدونم، شاید با خودش فکر کرده بود وقتی بهمون میگه دوچرخه واسه هر دو نفرتونه، من و داداشم میتونیم با هم مدارا کنیم و دوتایی از دوچرخه استفاده کنیم. ولی خب من هیچوقت دوچرخه نداشتم و خاطرات دوچرخهسواری با داداشم همیشه برام مرز بین لذت و عصبانیت بوده!
البته این روزها خودم دوچرخه دارم. هنوز هم صبح زود، یا آخر شبها دوچرخهسواری میکنم و شاید باورتون نشه هنوز هم گاهی همون احساسات لذت و عصبانیت رو تجربه میکنم. راستش رو بخواین، دوچرخهسواری برای من انقدر لذت بخشه که گاهی وقتها میخوام این لذت و کیف رو با آدمهای دیگه هم شریک بشم. واسه همین بهشون پیام میدم «میای بریم دوچرخهسواری؟»
میای بریم دوچرخهسواری، شاید در ظاهر سوال سادهای باشه، ولی کسی نمیدونه پشت این سوال ساده، من چه داستانها و خاطراتی دارم.
توی استراوا اینجا میتونین پیدام کنین
و توی لینکدین: اینجا