همین اول کار حرف آخر را میزنم:
«راستش من بیشتر نادیدنیها را باور میکنم تا دیدنیها»
سال قبل وقتی پیامک زمان دادگاه جدایی از همسر سابقم آمد، نگاهی به تقویم انداختم. باور کردنی نبود. تاریخ روز چهارشنبهای بود که یکشنبه هفته بعدش اربعین میشد.
- یعنی امسال هم سفر اربعین را از دست دادم؟ من که دعا کرده بودم امسال اربعین قسمتم شود. حیف! دیگر هیچکاری نمیشود کرد.
اما من به این سفر احتیاج داشتم. از هر جهتی.
تازه جوانه محبت امام حسین به شکل خاصی در من روییده بود که آن هم داستان مفصل خودش را دارد.
باید اعتراف کنم حتی از ذهنم هم گذشت که دادگاه را بپیچانم اما از عواقب نامعلومش ترسیدم.
بارها چرا و چرا کردم و دیگر چیزی نگفتم. قبول کردم که سفر امسال شدنی نیست.
روز عاشورا شد. بعد از مراسم حرم حضرت معصومه من که صبح چیزی نخورده بیرون زده بودم به نیت پیدا کردن نذری خوشمزهای به سمت چهارمردان سرازیر شدم. همینطور چپ و راست را نگاه میکردم و ادامه میدادم. یک آن مثل صحنه فیلمها که بازیگران جا میخورند و میخکوب میشوند و ما فکر میکنیم اینها همه فیلم است، بیهیچ ارادهای ایستادم.
موکبی را دیدم که نوحهای از باسم پخش میکرد. اصلا نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم دیدم جلوی موکب نشستهام و به حال و هوایش خیرهام و سعی میکنم خاطرات سفر قبلی را به یاد بیاورم. من محو تماشا بودم و حسرت میخوردم بیخبر از اینکه دیدن این موکب باعث شده درونم نوای این ندا را که من این سفر را از امام حسین خواهم گرفت، زمزمه کند.
حتی این عکس را هم به این نیت گرفتم که وقتی قسمتم شد و در کمال ناباوری توانستم بروم مدیایی برای پست گذاشتن داشته باشم!
روزها به همین منوال ما بین حسرت و زمزمهها گذشت تا اینکه هفته آخر رسید.
شروع کرده بودم تکتک سایتهای فروش بلیط و کانالهای اعزام ماشین به مرز را چک کنم. حتی زمانهای قطار ایران به عراق را هم.
بیآنکه بدانم چطور قرار است بروم، فقط به رفتن فکر میکردم.
به سرم زد بعد از جلسه دادگاه راه بیفتم. اما اگر قاضی برای هفته بعدش جلسه دیگری هم میگذاشت چه؟
مثلا روز شنبه یعنی یک روز قبل اربعین یا روز دوشنبه یعنی فردای اربعین.
این من را میترساند و مانع میشد تا با یقین تصمیم بگیرم.
سهشنبه و چهارشنبه را میشد کاری کرد. نهایتا سریع به محض رسیدن به کربلا، برمیگشتم تا به موقع در دادگاه حاضر شوم.
اما دیگر زمانی نمانده بود و باید تصمیم میگرفتم. دلم را به دریا زدم. گفتم من حتماً میروم.
منی که از روز عاشورا خواستهام هر طور شده این سفر را بروم و هر روز موقع سلام زیارت عاشورا چشمانم را بستهام و در شب جمعه خودم را رو به روی گنبد امام حسین دست به سینه و سلام بر لب دیدهام، نمیتوانم نروم. به قاضی هم میگویم هفته دیگر مسافرت هستم. هر چه شد شد.
با یک ماشینی که به مرز میرفت هماهنگ کردم.
بعد هم به خواهرم زنگ زدم و خبر دادم و سپردم که به کسی نگوید. اگر میگفت شاید مانع میشدند. باشدی گفت و قطع کرد. یکی دو ساعت بعد زنگ زد و گفت: زهرا! من هم دلم میخواهد با تو بیایم. خوشحال شدم و استقبال کردم و سریع قطع کردم تا برای او هم جا بگیرم. باز هم یکی دو ساعت بعد زنگ زد. گفت: من به بابا گفتم که میخواهی به پیادهروی اربعین بروی. تا خواستم دهانم را باز کنم و اعتراض کنم که قول داده بودی و چرا گفتی و حتما اجازه نمیدهد که بلافاصله گفت: بابا گفته حالا که میخواهید، پس با هم میرویم.
اصلا مجال ندادم که بال دربیاورم، قبل از رویش بالهایم، من بر فراز آسمانها در حال پرواز بودم.
از دادگاه که بیرون آمدم، همگی با هم راه افتادیم.
قرار بود پنجشنبه برسیم نجف و شب را در نجف بمانیم و صبح روز جمعه یک بخشی از مسیر را پیادهروی کنیم و مابقی را با ماشین برویم تا شب شنبه به کربلا برسیم.
اما من دلم خواسته بود حتماً شبجمعه در کربلا باشم. چند باری به جمع گفتم اما به خاطر اینکه برنامه خاص من باعث اذیتشان نشود اصرار نکردم. وقتی پنجشنبه به نجف رسیدیم یکمرتبه نظر همه تغییر کرد و همان عصر سوار ماشین شدیم و به سمت کربلا راه افتادیم.
فکر میکنم حدس زده باشید که چه اتفاقی افتاد؟
ما شبجمعه به کربلا رسیدیم و دقیقا همان صحنهای که روزها با چشمدل میدیدم پیش آمد و من در دل شب دست به سینه روبهروی گنبد آقا ایستادم و سلام دادم.
الحمدلله