قدر بدانیم. هر چیزی را. هر لحظهای را. هر حسی را. هر تجربهای را. هر اندوهی را. هر لبخندی را. هر طعمی را و هر اتفاقی را.
جزء به جزء، ذره به ذره، آن به آن و با تمام وجود.
جمعیت زائرین در شب و روز اربعین بیش از حد تصور بود. اسکان ما در خروجی شهر قرار داشت. وقتی سحر جمعه به حرم رسیدیم تصمیم گرفتیم تا حوالی ظهر در حرم بمانیم. به خاطر مسافت دور نمیشد راحت به اسکان رفت و دوباره برگشت.
داخل صحن نشسته بودیم و من طبق معمول خیره شده بودم به زیباییهای حرم.
روال زیارتهایم به این شکل است. معمولا در صحنها و بیرون از محوطه ضریح و رواق مینشینم و ساعتها نگاه میکنم و زل میزنم. به آسمان، به سقف، به گنبد، به زائران.
گاها پیش آمده که در زیارتها فقط روز آخر داخل حرم میروم و زیارتنامه میخوانم. درست یا غلطش را نمیدانم. فقط میدانم که حالم با نگاه و نجوا بیشتر جور است.
چند باری هم پیش آمده هوس کردهام بروم خودم را به ضریح بچسبانم اما کمی که نزدیک شدهام و فشار جمعیت را دیدهام پشیمان شده و برگشتهام.
در حال و هوای خوبی بودم که وحیده گفت برویم زیارت. گفتم با این جمعیت؟ چرا؟ مگر از این جا هم نمیشود زیارت کرد؟
گفت اگر دستم به ضریح نخورد به دلم نمینشیند انگار که به زیارت نیامدهام. باید بروم دستانم را به ضریح قفل کنم تا خیالم راحت شود.
نمیفهمیدم چه میگفت. اما خاطرم نیست که چطور راضیام کرد با او همراه شوم. راه افتادیم و رفتیم تا داخل جمعیت شویم. رفتیم اما چه رفتنی. جمعیت کاملا به هم فشرده بود. صفی خیلی طولانی که هر لحظه مچالهتر میشد. احساس خفگی میکردم. پشیمان شده بودم و میخواستم برگردم. اما راه برگشتی در کار نبود. دائم غر میزدم و میگفتم کاش نمیآمدم. نزدیک است له شوم. چرا باید میان این همه جمعیت باشم تا خودم را به ضریح بچسبانم؟ دستمالی هم دستم بود و دو دستی چسبیده بودم تا وقتی به ضریح رسیدم تبرک کنم. زمان خیلی کند می گذشت. هر لحظه هزار برابر کندتر شده بود. عرق کرده بودم. گردنم را صاف نمیتوانستم نگه دارم. گاهی صحنه قربانیان منا به یادم میآمد و خودم را تصور میکردم که در زیر دست و پا ماندهام. با این تصورات بیشتر تنگی نفس میگرفتم. کمرم به شدت درد گرفته بود. لحظهای آرزومند این بودم که بنشینم یا خودم را خم کنم تا کمی دردش تسکین پیدا کند. حرکت جمعیت به این شکل بود که یک ربعی در همان حالت استاپ موشن میایستادیم و بعد به مدت یک دقیقه فست موشن میشد و دوباره فیلم پاوز می شد.
فکر میکنم بیشتر از یک ساعتی طول کشید. در نیمههای راه یک خروجی کوچکی درست کرده بودند تا هر کسی که میخواهد خارج شود. اما ازدحام جمعیت باعث شد من آن خروجی را نبینم وگرنه اگر میدیدم حتما قید زیارت ضریح را میزدم. بعدا متوجه شدم خواهرم دیده بود اما به من نشان نداده بود.
لحظهای که همه این تقلاها تمام شد و به ضریح رسیدم و چند ثانیهای فرصت داشتم تا خادم اجازه دهد ضریح را ببوسم مثل این بود که به آن بهشتی که شنیدهایم رسیدهام. نمیخواستم از ضریح جدا شوم. دلم میخواست حواس خادم پرت میشد و لحظات بیشتری را در آن حالت اتصال میماندم.
حالا که امسال رفتن به پیادهروی غیرممکن مینماید...
حالا که نفس در نفس زائران در هم پیچیده، بودن از محالات است...
حالا که نمیتوان با خیال راحت ضریح را زیارت کرد...
من آن لحظهها را نفس میکشم.
همان لحظههای نفس تنگی را. همان لحظههای تا مرز خفگی پیش رفتن را. همان لحظههای لهشدگی را.
و میدانم اگر خاطرات سال گذشته را نداشتم امسال برایم خیلی سخت میگذشت. خیلی سخت.
الحمدلله
در ضمن از خواهرم ممنونم که راه خروجی را نشانم نداد.