شهرزاد جمعه فرسنگی
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

چندی از اشعار فارسی

...و شعر در وجود آمد

سحرگاهانِ

اولین روز تبعید

در بستر ذهن آدم و حوا

و پرشورترین لحظه ی وصال خیال و واقعیت بود

که

نطفه ی شعر

بسته شد.

شکست

آگاهانه می بازم

باختنی بی گریز,

که از آغاز

در پی اش بودم

نه تطمیع شده ام

نه دیوانه

و نه حتی می بالم

که عشوه های عریان پیروزی

دست و دلم را نلرزانده

آنچه بر سرم آمده یک ادراک است

ادراک عشق در هیئت قماری که باختن غرور

اولین قانون آن است.

آری! انسانیت...

من خودم را می بینم

دردهایم را

در انعکاس چشمانِ

بیمارِ ناشناسِ بیمارستان

و گاه فکر می کنم

که ابیات برخی از شعر ها

فکر مرا می خوانند

آری!

انسانیت نور است!

و افکار

مشترکند!

من تمام ذوقم را

در تک تک آفرینش های فردي مشهور می بینم

آری! انسانیت سیال است!

و عدالت گاهی برقرار.

من سخنانم را

در عبورِ آرامِ سکوتِ رهگذر

می شنوم

آری! انسانیت صوت است

و خفقان

حکمران.

بی‌بهار

چند سالی گذشته است

از هیاهوی مردمان

فهمیده ام

مردماني که هر سال

اندکی مانده به بهار

با توانی کمتر از سال پیش

حرص و شور خود را

همپای نوگرایی طبیعت می پندارند

طبیعتی که گویی

انزوای فزون یافته اش را

با رنگ ها نمایان می کند

با زردی

که پایدارتر شده

و سبزی

که بی رمق تر...

طبیعتی

که گویی

شرم دارد

از میلی که به تکرار و زوال ندارد

باد تابستانی

و آفتاب زمستانی

رازش را فاش می سازد

چند سالی گذشته است...

و شاید

این چشمان من هستند

که دیگر درست نمی بینند

و شاید!

این پوست نازک من است

که دیگر گرمای آفتاب

و خنکای نسیم را

تاب نمی آورد

شايد!!

تمام زندگی

تمام زندگی

آنجاست که تنها

فرصت نگاه کوتاهی ست

و گفتن یک خداحافظ

یک خداحافظ

به حیاط خانه‌ی مادربزرگ

و دوران کودکی‌ای

که هنوز

دیوارها زمزمه اش می کنند

یک خداحافظ

به چشمان تو

در لحظه ای که شاید

برای نخستین بار

برابر شده ایم

در کوتاهی نگاه مان.

تمام زندگی آنجاست

آنجا که من با علم به تکرار نشدن

بر لب های یک دوستی

بوسه ی مرگ می زنم

آنجا که برای آخرین بار

به خواهرم

به چشم کودکي می نگرم

آنجاست که با نگاهی

عمری را مرور می کنم

و با گفتن یک خداحافظ

رها مي شوم.

معنای حضور تو

تنهایی ام به در می نگرد

و مفاهیم ذهنم

منتظرند

تا در پی بعثت حضورت

از اندوه و نقصان

توبه کنند و

به مذهب کمال و شادی بگرایند

تنهایی ام

همچون کودک 7 ساله ای

که می خواهد بداند

"خواندن"

یعنی چه؟

در پی یافتن معنای "حضور تو"ست

واتاق کوچکم

آنقدر به تماشای او می نشیند

تا سایه ی تو با دیوار هایش گلاویز شود

حجم حضورت فضایش را تنگ کند

و من و تو را

تا یکی شدن پیش براند

آن روز

روز بعثت حضورت

وجدال سیاهی پرمعنای سایه ات با سپیدی پوچ دیوار

لبخندبر فرش قرمز لبانم

با متانت راه خواهد رفت

وبدل زیرکش را

رسوا خواهد ساخت

آنروز

درتقدیربوها

بار سنگین یادِ دیگری

نوشته خواهد شد

و من!

فرصت این را خواهم یافت

که اینبار در کالبد "شادی"

نسخ شوم.

تحول

ناگهان جهان در ذهنی لیز می‌خورد

و چند جایش می شکند

چشمانی پلک می زنند

کودکی فکر می­کند

مرده ای برمی خیزد

و بدون حسابرسی

به بهشت می رود.

من و شعرها

من و شعرها

تنها نمی مانیم

ما از بوی تابستان به وجد

و ازدرد های زنی ناشناس

به اشک می آییم

ما لحظه‌­ی شکفتن عشق را ابدی

و لذت یک بوسه را بسط می دهیم

ما از نرگس و لعل و لولو

آدم می سازیم

با وزن

درد را به رقص آورده

و تنهایی را همچون نو عروسی زیبا

می آراییم

ما نگاه های کور را بینا

و ابعاد زندگی را به شهرت می رسانیم

من و شعرها

رویا را به واقعیت دعوت کرده

و دسته جمعی چای می نوشیم

من و شعرها

باهم شب یلدا و عید نوروز را جشن می گیریم

من و شعرها

با همیم

تنها نمی مانیم

تنها

نمی مانیم.

تب

نا امیدی هایم

بیدار شده

و به چشمانم می نگرند

ساعاتی به صبح مانده

و من

دربی قرارترین لحظات خویشتنم

به چشمانشان می نگرم

دیگر درتب نمی سوزند

و از من قصه نمی خواهند

می دانند

قصه های خیال من

قصه هایی از مرگشان,

ته­ کشیده است

نگاهم را

از آنها می گیرم

نگاهشان را از من!

و به ساعت چشم می دوزیم

خلاف شبهاي بیماری

که پایان تب

نوید صبح است

وزن امشب فزونی می یابد

و من برخلاف مادرم

آرزو می کنم

که باز

نا امیدی هایم

تب کنند

سقوط

من در این تنهایی

روزها و شب ها

سقوط می­کنم

و شیونِ سکوت زنان

به دیواره هایش چنگ می اندازم

انگشتانم بردیوار

نوایی می نوازند!

هم چون صوراسرافیل

که آرامش مردگان را

می دَرَد

و مرا به انتهای این چاه بی انتها

رهنمون می کند

انتهایی که در آن

دیگر این تنهایی را

تاب نمی آورم

کوچ

خاطراتم را از ذهن ها درو مي کنم

با تمامي تصورات و قضاوت ها کوچ

و نمي دانم

هنگامي که در دشت ذهن تازه اي اتراق کنم

کدامشان مي مانند و کدامشان تلف مي شوند

شعر,

این دخترک بازیگوش و خوش بنیه

گاه وبي گاه در اصطبل ذهن من قدم مي زند

و سرانجام سوار بر اسبي دشت هاي اطراف را مي نوردد

و هیچ نمي داند

که شاید کار الاغها را مخدوش کند.

✨✨

انتظار پوچ

از روزهاي خط خورده چه سود؟

فردا, چه شاه باشم چه گدا

از غم غروب

و از بوي بهار سهم من یکسان است.

✨✨


Music: Please Please Please by Carpenter

این شعرها رو من در 16 سالگی نوشتم، اسنادش هم موجوده.

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.


سبک زندگی، پاپ کالچر، فمنیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید