شهرزاد جمعه فرسنگی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

یک توجیه ساده‌ی منطقی برای دعا کردن

اگر با من و نوشته‌هام آشنایی داشته باشید احتمالا این رو فهمیدید که من از کودکی به‌دنبال خودم، علایقم و مسیر زندگیم بودم و روشهای مختلفی رو در این راه امتحان کردم؛ از متدهای مختلف روان‌درمانی، تا مطالعه و نوشتن و سفرهای سایکدلیکس، و حتی کارکردن در این حوزه؛ اما در انتها بیشترین چیزی که به من کمک کرد و به تنها متد من در پیدا کردن مسیر زندگیم تبدیل شد، دعا کردن بود؛ در ادامه‌ی مطلب توضیح می‌دم که چرا و چطور.

وقتی حرف از دعا کردن میشه اولین چیزی که به ذهن میاد بحث وجود یا عدم وجود خداست. تصور خیلی از ماها از دعا کردن مثل سفارش دادن غذاست‌‌؛ مسئولی اونور خط وجود داره که ما خواسته‌هامون رو بهش میگیم تا برامون برآورده کنه. اما دعا کردن یک کارکرد و توجیه بسیار ساده و منطقی داره و اصلا نیازی به باز کردن بحث وجود و یا عدم وجود خدا نیست.

کارکرد ساده‌ی دعا کردن و یا همون آرزو کردن و رویاپردازی در اینه که «هیچ‌کس در آرزوها، دعاها، و رویاهای خودش دروغ نمی‌گه!»؛ درواقع دعا کردن نوعی تمرین صداقت با خوده!

دقیقا به‌دلیل ذهنی بودن، خیالی بودن و غیرواقعی بودن این فضا و نبودن هیچ فرد و نهادی که بخواد از بیرون دست به سرکوب و کنترلش بزنه فرد آزاده که با خودش صادق باشه!

خیلی از ماها از کودکی و از ترس والدین، معلمین، ناظم‌ها و رئسا (و یا حتی به تشویق اونها) مجبور شدیم که دائما دروغ بگیم و تظاهر کنیم و به مرور و در لابه‌لای این دروغها خودمون و خواسته‌های قلبیمون رو از دست بدیم. این مسئله در بعضی افراد تا اونجایی پیش میره که توانایی تشخیص راست از دروغ رو از دست میدن. (و من حتی جایی در ذهنم فکر می‌کنم شاید تاثیری در ابتلا به آلزایمر و زوال عقل در پیری داشته باشه)

من دعا کردن رو در بحبوجه‌ی حوادث پارسال و از فرط وحشت، اضطراب و استیصال شروع کردم و وقتی که متوجه کارکردش شدم به اصلی‌ترین شیوه‌ی پیدا کردن خودم تبدیل شد (و بعد از یکسال به تنها و موثرترین شیوه). ما در خلال دعاها، آرزوها و رویاهامون با خود واقعی و خواست‎های قلبیمون روبه‌رو میشیم.

و قدم گذاشتن در مسیر برآورده کردنشون تاثیر معجزه آسایی در افزایش قدرت تصمیم‌گیری، کم کردن اضطراب، افزایش اعتمادبه‌نفس، و احساس صلح و رضایت درونیمون داره. ما در زندگی احساس گم‌شدن می‌کنیم چون نمی‌دونیم از زندگی چی می خوایم، عمرمون رو در راه رسیدن یه چیزهایی که «فکر می‌کنیم» «باید» بخواهیم و دنیای بیرون بهمون دیکته کرده می‌گذرونیم، درگیر رقابت‌های سمی و اضطرابِ کمبود (Scarcity) میشیم و حتی گاهی خواسته‌های قلبیمون رو در این راه قربانی می‌کنیم و تنها اندکی بعد از رسیدن به چیزهایی که فکر می‌کنیم باید بخواهیم باز دوباره احساس سرخوردگی، افسردگی و خالی بودن می‌کنیم. (حتی گاهی شدیدتر از قبل)


سبک زندگی، پاپ کالچر، فمنیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید