شناخت ...
خودش به تنهایی پر از حرف ست به تنهایی یک جمله کامل و مفهمومیست
اگر سطحی نگری کنیم فقط یه کلمه س مثل باقی کلمات که برای تکمیل کردن حرفای روزمره و نوشته هایمان از آن کمک میگیریم
اما در واقع وقتی دقیق شویم ، نوع نگاهمان را تغییر دهیم و عمیق تر بیندیشیم متوجه عمق موضوع میشویم
با این حال ما فقط پی میبریم که سخت است اما آیا واقعا درک کرده ایم عجیب بودنش را ؟
عجیب تر از همه این است که ما حتی وجود خودمان را نشناخته ایم نمونه اش وقتایی ست که با خود می گوییم باورم نمیشود فلان کار را انجام دادم یا می گوییم هنوز در شوک گفتن آن حرف از زبان خودم هستم
همین هاس که باعث میشود از خود بپرسی من به راستی کی ام ؟!
صادقانه ترین جواب این است » نمی دانم
به دستانت نگاه میکنی ، اراده میکنی دستت را مشت کنی و این اتفاق میافتد ، کافی است بخواهی تا پا روی پا بگذاری بدون اینکه نیاز به اجازه گرفتن داشته باشی اما سوال این جاست این همه افکار از کجا می آیند که بودن همه شان در کنار هم ما را شکل میدهند
اگر بخواهیم به جنبه مثبت قضیه نگاه کنیم اینکه بدانیم ما حتی در شناخت خود مشکل داریم کمک میکند انتظارات و توقع هایمان از بقیه ی آدم های دور و برمان به شدت پایین بیاید و شاید همین به تنهایی کمک شایانی باشد ...