دارد برف میبارد آلما. ساعتی از بامداد است. من و خواب هیچ نسبتی باهم نداریم. چشم دوختهام به سقفِ آسمان. به دانههای برف که گویی آرزوهای توست. بیشمار. برخیهایشان با شتاب و برخی صبور. آرزوهایت چه زیبا از سیاهی شب میکاهد آلما. دارم به تو فکر میکنم و ریرا و پریسا. به خندههای پونه. به نگاه آرش. صدایِ هیچوقت نشنیدهتان توی سرم میپیچد. خودم را در نگاه تو مییابم آلما. در اشتیاق چشمهای ریرا. در آرامش پونه. در شوقِ لبخندهای آرش. انگار هرکدامتان بخشی از من بودید. بخشی از امیدها و آرزوها و زندگیهایی که در انتظارشان بودم. دارد برف میبارد و من حضورتان را در چشمانداز دوردست میجویم. نور مییابم و نور. در خاموشیِ شب یاد شماست که روشن نگاهم داشته. میدانی آلما، همهمان یک روز میمیریم. یکی پیر و دیگری جوان. یکی خوشی دیده و دیگری رنج کشیده. نمیخواهم از حقیقت سوالی بپرسم. نمیخواهم با واژهها بازی کنم و تقصیرها را بیندازم به گردن جبر و جغرافیا. نه راستش، این حرفها دیگر برایم معنایی ندارد. مرگ، مرز و محدوده و جغرافیا نمیشناسد. اما همان لحظه که خبر را شنیدم به خیالپردازیهایت فکر کردم. به امید و اشتیاق آدمهای آن پرواز. به اینکه چقدر زندگی را باور داشتید. حضور را. و رفتنتان از این مرز و بوم ترجمهی پسِ زدنِ تمام ناامیدیها بود. دست زندگی را گرفته بودید و با خودتان به جای آبادتری میبردید تا معنایش زیر سوال نرود. تا گم نشود در محدودیتها و محکومیتها و مرزبندیها.
میدانم که زمان، تار و پودِ هراتفاق تلخی را میفرساید و چهرهاش را کمرنگ میکند و نِسیان زده. میدانم که زندگی معجون رنجهای بیشمار است که شاید از دلش لختی آسایش برآید؛ اما آلما، هنوز پاسخ سوالی را نتوانستهام پیدا کنم؛ تو میدانی آرزوهامان چه میشود؟ رویاهامان؟ خیالهای شبانهمان؟ بلندپروزایهایِ گاه و بیگاهمان؟ آن همه امیدی که داشتیم؟ من نمیدانم آلما. برای همین است هجوم بغض رهایم نمیکند. برای همین است که خودم را در این تاریکی گنگ و خاموش، ویران مییابم. من هنوز نتوانستهام بفهمم صدای من، صدای تو، صدای آرش، صدای پونه، صدایِ همهی آدمهایی که یک روز غزل حافظ را خواندهاند و میانهاش اشک ریختهاند، کجای جهان گم میشود. امشب مدام برای دل خودمان خواندم: «حال خونین دلان که گوید باز/وز فلک خون خم که جوید باز...». دلم نمیخواهد تراژدیپردازی کنم. خوب میدانم زندگی قویتر از هر اتفاق دیگریست. اما این یادداشت را از سر بغضهایم برایت نوشتم آلما. از خودی که میانِ شما تقسیم شده بود و از دست دادماش...
20 دی ماه 1398.