تمام کیکهایی که بلد بودیم را پختیم. چند مدل شیرینی درست کردیم. پیتزای ماهیتابهای و لازانیای بدون فِر. یا چند مدل نان خانگی. چندروزی جوریدیم توی آرشیوهایمان. عکسهای کودکی. عکسهای مدرسه. عکسهای تولد. انگار توی این بیش از یک ماهِ قرنطینه برگشتیم به خودمان. یکیمان بیشتر کتاب خواند. یکیمان بیشتر شنید. یکی رفت سراغ هارد فیلمهایش. یکی هم کیف کرد که روی پارچههای سفید گلدوزی کند. یکجایی نخواستیم به روی خودمان بیاوریم و توی تنهایی رقصیدیم. یوتیوب را باز کردیم و یوگا کردیم. پادکستهای نامجو را تا خود صبح شنیدیم. از این لایو پریدیم توی آن یکی لایو. هی آیکونِ قلبِ کنارِ لایوها را لمس کردیم. تماسهای تصویری را بی هیچ معذب بودنی پاسخ دادیم. کتاب خواندیم. توی کُرسهای دانشگاههای آنور آب شرکت کردیم.از حجم منابع در دسترس نفسمان گرفت و درستوحسابی از هیچکدامش استفاده نکردیم. شبها بیدار ماندیم. صبح را تا ظهر خوابیدیم. صبحانهمان را ساعت سه ظهر خوردیم. ناهار را چند ساعت بعدش. شام را تکه تکه کردیم میانِ ساعتهای شب تا صبح.
هر خوراکیای را که خریدیم شستیم. هرچه را شسته بودیم با وسواس خوردیم. هربار سرفه کردیم ترسیدیم. هربار گرممان شد خیال کردیم تب کردهایم. خبر بد شنیدیم. آمارهای دروغ شنیدیم. عکسهای دردناک دیدیم. خسته شدیم. دوباره رفتیم یک کیک دیگر درست کردیم.هی توی سرمان چرخید بعدش؟ هی ازخودمان پرسیدیم تا کی؟ . دیگر خبرها را دنبال نکردیم. موهای هم را کوتاه کردیم. شدیم آرایشگر، آشپز، تعمیرکار. دلمان برای کوچکترین دلخوشیهامان تنگ شد. برای شیرینیهای شیرینیفروشی شهرمان. پیتزاهای فلان فستفود.قهوههای فلان کافه. پیاده رفتنها توی مرکز شهر.
ما دیگر آن آدمهای گذشته نبودیم.
چیز جدیدی را تمرین میکردیم. یونس شدیم در شکم ماهی. ایوب شدیم در آزمون صبر. موسی شدیم در طور سینا. نوح شدیم در طوفان. یعقوب شدیم در انتظار یوسف. ما هرکدام پیامبر زمانهی خودمان شدیم. پیامبری که این بار معجزهاش زنده ماندن برای طلوعی دیگر بود. برای لمس چند لحظه آرامش در دل طبیعت. برای شنیدن صدای پرندگان... برای معجزهای به نام «زندگی عادی»!
پ.ن: این متن را پیشتر در صفحه اینستاگرامم منتشر کرده بودم، گفتم اینجا هم باشد تا روزی که برگردیم به زندگی عادی!