به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
رازی که درد عجیبی داشت
( موثر در درمان ترومای تجاوز در کودکی و درمان فلش بک ها و وسواس های فکری حاصل از آن)
هیچ وقت اولین روزی که میخواستم برم مشاوره و مشکلم رو یکبار برای همیشه حل کنم رو فراموش نمیکنم
کلی پرس و جو کرده بودم تا مطمئن بشم روانشناسی رو انتخاب کنم که تخصص لازم رو داشته باشه تا مجبور نباشم اون درد وحشتناک و خاطرات کوفتی رو برای یه مشاور دیگه هم تعریف کنم
واقعا تعریف خاطرات و اتفاقات کودکیم برام مثل این بود که بخوام با پاهای خودم برم تو قبر خودم!!!
ولی دیگه واقعا خسته شده بودم از اینکه میدیدم اتفاقاتی که بیست سال پیش برام افتاده
مستقیم و غیر مستقیم داره گند میزنه به تمام لحظات زندگیم، درسم، تصمیماتم، روابطم، اعتماد به نفسم، شغلم، عشقم، خلاصه همه چیزم
بعد کلی تحقیقات فردی رو پیدا کردم که بتونم مشکلم رو بهش بگم و منتظر بودم تا ببینم انقدر که آوازه ی خوشی داره
اصلا میتونه کاری برای درد بی درمون من پیدا کنه یا نه
اون روز رسید و من رفتم پیش روانشناسم
البته بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم که برم یا نرم تونستم بر ترسم و اضطرابم غلبه کنم و رفتم تا این عذاب رو یکبار برای همیشه تمومش کنم
فضای کلنیک آروم و صمیمی بود
از کتابخونه ای که تو سالن بود ، یه کتاب انتخاب کردم و یه گوشه سالن انتظاره کوچک و دنج کلنیک لم دادم تا هم وقتم بگذره
هم استرس لعنتیم رو کنترل کرده باشم
شروع کردم به ورق زدن کتاب سعی میکردم تمرکزم رو حفظ کنم تا پیش مشاور راحت تر بتونم صحبت کنم
مثلا داشتم کتاب میخوندم، ولی واقعا ذهنم پیش منشی بود تا صدام کنه
بعد از چند دقیقه دوباره نگاهش کردم اونم که این بار با یه لبخندی که
پاشو این همه اضطراب داشتی بیا نوبتت رسید
صدام کرد و ازم خواست که وارد اتاق ابتدای سالن بشم
سریع خودمو جمع و جور کردم وبه سمت اتاق رفتم
اون روز نشستم تو اون اتاق تا از هرجایی که دلم خواست شروع کنم
ولی....
نمیتونستم شروع کنم، چی بگم
ایشون با یه لبخند گرم خودشون، تخصصشون رو معرفی کردن و با لحنی صمیمی و گرم ازم خواستن راحت و با اطمینان خاطر شروع کنم
ولی باز نمیتونستم انگار داشتم تو صندلی فرو میرفتم
مشاورم که معذب بودن منو دید، ازم خواست راحت تر باشم و گفت که بدون هیچ چهارچوب خاصی هر چیزی رو که دوست دارم مطرح کنم
حرکاتم، حالت چهره ام ، زبون بدنم داد میزد که نمیتونم اعتماد کنم
یا راحت نیستم حرف بزنم
نمیدونم شاید چون خیلی جوون تر از تصور من از روانشناس ها بود این طوری معذب بودم
تو موقعیت عجیبی گیر کرده بودم
یه دختر جوون و متخصص رو به روی من بود و من باید شرمناک ترین مسائل زندگیم رو بهش میگفتم
خدایا غلط کردم کاش روانشناس مرد انتخاب میکردم
حالا من به این چطوری حس و حال یه پسر رو که بهش تجاوز شده بود رو توضیح بدم!!!!
ولی دیگه کاریه که شده بود باید خودمو جمع و جور میکردم
الان حفظ وجهه و آبروم برام مهم نبود
من اومده بودم دردم رو دوا کنم
روانشناسمم که حالم رو میدید با یه لبخندی گوشه ی لبش بهم گفت
عزیزم نگران نباش من هزاران بار چیزهایی که تو از گفتنش وحشت داری رو شنیدم
فقط حرفهات رو بگو تا با هم برای زخم هات مرحم و راه حل پیداکنیم
برای یه روانشناس هیچ چیز تازگی نداره!!!!
پس راحت باش
بعد هوشمندانه ارتباط چشمیش رو کم کرد و خودش رو مشغول نوشتن کرد و گفت
عزیزم میشنوم بفرمایید
ببخشید که من سرم پایینه باید نکاتی رو یاداشت کنم
دوباره کامل انگار حس کرد، من به ثبت شدن خاطراتم و حرف هام حس بدی دارم
سریع بهم توضیح داد که اطلاعاتتون کاملا محرمانه است
خیالت راحت افشا اطلاعات شما دردسر بزرگی برای منه پس به نفع خودمه مراقب اطلاعاتت باشم
هر چیزی که میفرمایید فقط بین من و شما میمونه خیالتون راحت
لبخند و آرامشش یکم یخم رو آب کرد
وقتی دید اولین جلسه ی منه و هرگز قبلش برای حل مشکلم پیش هیچ مشاوری نرفتم
ازم خواست خیلی راحت شرایطم رو توضیح بدم و در توضیحاتم هم مطرح بکنم که هدفم از مشاوره اومدن چی بوده و از جلسات مشاوره و روانشناسم چه انتظاری دارم
برای اولین سوال خیلی وسیع بود
راستی من چی میخواستم از مشاورم
میخواستم مثل جادوگرا یه وردی بخونه و حافظه ی منو پاک کنه؟؟؟
خوب اگر من دوباره به مشکل حادی بر میخوردم باید هر دفعه میومدم حافظمو پاک کنه!!!!
یا اومده بودم راه و روش مقابله با این مشکلم رو یاد بگیرم
یا اینکه خودمو گول نزنم
اومده بودم فقط این راز رو که پاشو گذاشته بود روخرخره ام
داشت خفه ام میکرد رو به یکی بگم و خلاص بشم و برم پی کارم و دیگه جلساتم رو ادامه ندم؟؟!!
خودمم هدفم رو از اومدن جلسات نمیدونستم
چی به مشاورم جواب میدادم
واضح سردرگمی هام رو گفتم و ایشون هم یادداشت کرد
ایشون گفتن این حال من طبیعیه، کم کم این کلاف سر در گم رو با هم بازش میکنیم و اینکه از هر جایی راحتم شروع به گفتن کنم
منم شروع کردم
اولش یکم مقدمه چینی کردم و رو صندلیم جا به جا شدم
کم کم شروع کردم
راستش مشکل من مربوط به گذشته است
اول بذارید از معرفی خودم شروع کنم
چند سالمه، تحصیلاتم، فرزند چندمم، اصالتم کجاییه، شماره تماسم رو دادم که تو پرونده ام ثبت بشه
یکم از فضای خانواده ام گفتم
بعد شروع کردم به آروم آروم گفتن قضیه
سخت بود خیلی سخت، خیلی خجالت میکشیدم
از اینکه فکر کنه چقدر بی عرضه بودم نتونستم از اون قضیه فرار کنم
نکنه فکر کنه من چقدر پسر ضعیف و ناتوانی بودم که این اتفاق برام افتاد
یا حتما خودمم دلم میخواسته که اون اتفاق افتاده و تمایلات همجنس گرایی دارم
پس خودم مقصرم
یا چقدر لوسم و قضیه رو بزرگش میکنم
نکنه بگه اینهمه آدم بهشون تجاوز شده، پذیرفتن و دارن عادی زندگیشون رو میکنن
تو خیلی شلوغش کردی!!!
میترسیدم، همیشه از قضاوت مردم وحشت داشتم
همه ی اینها مثل برق از ذهنم میگذشت
ولی تو هفته هایی که با خودم کلنجار میرفتم برم یا نرم پیش مشاور من همه ی این فکرهارو کرده بودم
دیگه الان وقت تکرار فکرهای مسخره ام نبود باید دلم رو میزدم به دریا
زدم و گفتم
این بار همه چیز رو گفتم
گفتم که فقط هشت سالم بود
گفتم که اولش به نظر فقط یه بازی بود
ولی بعدش حس ترس و درموندگی و گیر افتادن و حقارت همه وجودم رو گرفت
گفتم که اون روز وحشتناک چی شد
با اینکه بچه بودم ولی از همون روز، حس من به خودم ، اطرافیانم و دنیا کلا تغییر کرد
با اینکه هر لحظه کلی انرژی و توانم رو میگیره تا ازش فرار کنم
ولی خیلی اوقات به شکل یه تصویر، یه صدا، یه حس ،یه فکر، یه کابوس تو خوابم یا حتی توهمی که اصلا نمیدونم واقعیت داره یا ذهنم داره میسازتش میاد سراغم
میاد سراغم و به شکل فلش بک هایی پشت سر هم خراب میشه رو سرم
انقدر از یادآوریش ، از بروز دادن ترس و غم و خشمم میترسم که کلی ازم انرژی میگیره و بدجوری خسته و داغونم میکنه
یه تیکه از اون اتفاق مرتب تو ذهنم تکرار میشه
و یه سئوال تکراری و بی پاسخ....
چطور نتونستم جلوی اون اتفاق رو بگیرم؟
اصلا چرا من؟
چرا برای من باید اتفاق بیافته؟
صدام دیگه انگار داشت از ته چاه میومد، قشنگ دو رگه شده بود
وقتی میخواستم از اون موضوع حرف بزنم، انگار انرژیم تموم میشد
جون نداشتم حتی دستهام رو تکون بدم
کرخت و لمس و به شدت کند میشدم
نمیدونم چرا ولی واقعا افت شدید انرژی پیدا میکردم
با کوچکترین صدایی از جا میپریدم و عکس العمل شدیدی نشون میدادم
دائما پاهام رو تکون میدادم یا لب های خشک شدم رو خیس میکردم
یا بازوهام رو میگرفتم و ماساژ میدادم
خودمم دلیل رفتارهام رو نمیدونستم
تا اینکه مشاورم بهم توضیح داد که این رفتارها، رفتارهای خود التیام بخشی هستن
تسکینی هستن تا سطح استرس فرد رو پایین بیارن و یکم آروم نگهش دارن
انگار ناخودآگاه خودت داشتی به خودت دلداری میدادی و استرست رو کم میکردی
بعد یه پرسشنامه بهم داد
پرسشنامه ی بررسی ترومای دوران کودکی CTQ
ازم خواست با دقت سر فرصت بهش پاسخ بدم
قبول کردم و با همون صدای خشک شده به مشاورم توضیح دادم که ، چون نمیتونم توجیهی برای اون اتفاق پیدا کنم
پس نمیتونم پرونده ی اون رو ببندم و خودم رو از این عذاب راحت کنم
از طرفی هم نمیتونم قبول کنم سرنوشتم بوده و باید بپذیرمش
همین عدم پذیرش و کلنجار رفتن همیشگی من با این موضوع زندگیم رو فلج کرده
نمیدونم چند تا دستمال کاغذی مصرف کردم انگار داشتم آب میشدم
ولی انگار برای خانم مشاور عادی ترین موضوع دنیا رو داشتم میگفتم
خیلی عادی نگاه چشمام میکرد
با جملات تاییدی حرفهاییم رو تایید میکرد و هر جا مکث میکردم با سئوال یا مطلبی کمکم میکرد ادامه بدم
من که اولش خیلی مسلط و آروم شروع کرده بودم
یهو بغضم ترکید
دردهام رو بیرون ریختم و هر چیزی که سالها سرکوبش کرده بودم و در خفقان نگه داشته بودمش رو رها کردم
احساس راحتی میکردم و مهمتر از همه با همه وجودم احساس میکردم هر چیزی هم که بگم قضاوت نمیشم و حرفهام شنیده میشه
این حالم رو برای شروع خوب میکرد
روزی که اون اتفاق برام افتاد رو تا بمیرم فراموش نمیکنم
روزی که اون لمسهای لعنتی شروع شد
بدبختی اینکه چند بارم بعد از اون هم تکرار شد و دنیای کودکی من رو که پنج سال بیشتر نداشتم
به جای دوران لذت و بازی به دوران ترس ، نفرت ، احساس گناه و حس مقصر بودن
حس خشم از همه آدمها و ناامن بودن دنیا و غیر قابل اعتماد بودن آدمها تبدیل کرد
تجاوزی که بعدها فهمیدم یعنی چی؟؟؟
تجاوزی که از دیدگاه پزشکی تجاوز کامل محسوب نمیشد
ولی برای من کاملا نابود کننده و مخرب بود
بعد از اون جریانات میترسیدم به آدمها نزدیک بشم یا اجازه نمیدادم کسی با من صمیمی بشه
هیچ حس نزدیکی ای حتی به اعضاء خانواده ام هم نداشتم کلا جدا و کنده از همه عالم بودم الانم هستم
از هیچ سرگرمی ای لذت نمیبرم از هیچ چیزی سر ذوق نمیام
انگار دنیارو از پشت یه دیوار شیشه ای میبینم هیچ چیز مخصوصا قشنگیهاش برام واقعی به نظر نمیرسن
انگار دارم تو یه دنیای غیر واقعی زندگی میکنم هر چیزی رو حس میکنم فکر میکنم توهم زدم نمی تونم تشخیص بدم چیزهایی که میبینم و میشنوم واقعی یا توهم و خیال
غریزه ی جنسی من از اول که سرکوب کردمش ولی الان هم دیگه انگار کلا نیست هیچ حسی، حتی کوچکترین تحریکی، هیچ شهوتی نیست
نمیدونم این الان خوبه یا فاجعه است
نمیدونم
دائما با اون ذهن کودکیم خودمو سرزنش میکردم که اگر این کارو میکردم یا نمیکردم این اتفاقات نمی افتاد
همیشه اضطراب داشتم و هر چیز کوچیکی منو مضطرب و نگران میکرد
همیشه گوش به زنگ بودم و آماده که الان یه اتفاق بدی میوفته
فکر میکردم من اگر همیشه آماده ی خطر باشم میتونم جلوش رو بگیرم و اینجوری مثل اون اتفاق دیگه خودمو برای آماده نبودن سرزنش نمیکنم
بعدها فهمیدم این آمادگی همیشگی برای خطر و مقابله با اون چقدر به ذهن و جسم آدمها آسیب میزنه و آرامش و خواب و سلامتشون رو مختل میکنه
و اینکه اینهمه منتظر خطر بودن و آمادگی ذهن و بدنم برای واکنش دادن داره منو از درون نابودم میکنه و هیچ فایده ای نداره
بزرگتر که شدم عصبانی بودم از همه چیز و همه کس نمیدونستم منشا این همه حس قربانی بودن و خشمم از کجاست
ولی رفتار طلبکارانه و پرخاشگرانه و تندم خیلی جاها کار دستم میداد
با دیدن درک و همدلی مشاورم و اینکه دقیقا فهمید مشکلم چیه؟
با توضیحاتش و کامل کردن جملات من
فهمیدم اونم متوجه شده من چه شرایطی رو تا حالا تجربه کردم
تا اون روز فکر میکردم هیچ کس نمیتونه بفهمه من چه زجری کشیدم
ولی میدیدم که دارم درک میشم
مهمتر از همه با همه وجودم احساس میکردم، هر چیزی که بگم قضاوت نمیشم و حرفهام شنیده میشه
صدام میلرزید
سالها بود جز تو ذهن خودم درباره اش با کسی صحبت نکرده بودم
انقدر تو خودم نگه داشته بودمش که مثل موریانه از درون ذهنمو خورده بود
نفسم داشت بند میومد، عرق کرده بودم، دستام میلرزید، بدنم یخ کرده بود
مردم و زنده شدم ولی گفتم
با هر جون کندنی بود گفتم و راحت شدم
با همه سختیاش راحت تر از اونی بود که فکرش رو میکردم، همیشه تصور یه چیز شدید تر از واقعیتشه، همیشه
دیگه احساس میکردم ادامه دادن جلسات برام راحت تر شده بود
واقعا دلم میخواست حرف بزنم دلم میخواست همه اون دردها رو که منو سالها از پا در اورده بود رو بگم
مثل عفونتی که با یه برش چاقو و فشار بعدش بیرون میارن و آدم راحت میشه از درد شدیدش
منم میخواستم این عفونت روح و ذهنم رو بیرون بریزم و راحت بشم
اون روز با آموزش تمرین ریلسیشن و دادن تمرین تکرار اون در منزل تموم شد
جلسات من یکی پس از دیگری به فاصله ی یک هفته انجام میشد
جلسات بعدی به بررسی حالات من، برون ریزی خشم های ناشی از تروما و حادثه ی تلخ کودکیم پیش میرفت
مشاورم کاملا دقت میکرد حالم بیش از حد بد نشه و کنترل شرایط رو حفظ میکرد
ایشون تمرین های ریلکسین و مراقبه های نیم ساعته در هر روز رو بهم آموزش داد و گفت که تا آخر عمرمم باید هر روز نیم ساعت این آرامسازی های ذهن رو انجام بدم
تاثیرش مخصوصا وقتی روزهای مکرر انجامش میدادم واقعا عالی بود و بهم آرامش میداد
پیش روانشناس رفتن اولین قدمه
انجام تمارین و به کاربردن مسائل مطرح شده و ایمان به درمان شدن قدم های مهم بعدیه
مشاورم برام تمرین نوشتن و تخلیه ی خشم رو داد
گفتن که اجازه دارم هر جور که میخوام خودم رو تخلیه ذهنی کنم
تمام حرفهام رو به اون آدم بزنم در ذهنم هر طور که میخوام انتقامم رو بگیرم و ذهنم رو از نفرت اون تخلیه کنم
ایشون توضیح دادن که این تمرین روزهای اول به شدت ممکنه موجب بهم ریختگی روحی بشه
پس حتما باید زیر نظر روانشناسم این تمرین رو انجام میدادم و اگر صلاح بود ادامه میدادم
برای بعضی از مراجعین این تمرین باعث تخلیه خشم و نفرت ناخودآگاه میشد و در روند بهبودی تاثیر زیادی داشت
ولی بعضی از مراجعین هم با شروع تمرین به شدت بهم میریختن و حالشون بد میشد پس خیلی با احتیاط پیش رفتیم
من یک روز در میون طبق تجویز روانشناسم سر یه ساعت مشخص، مینشستم یه جایی که تنها باشم و نامه هام رو به اون آدم عوضی شروع کردم
باید دو هفته این تخلیه رو انجام میدادم
اولش هیچی به ذهنم نمیرسید و چند کلمه نوشتم و تمام
چون ایشون گفتن نباید به ذهنت فشار بیاری روزهای اول زیاد خودمو اذیت نکردم
ولی روزهای بعد کلماتم تمومی نداشت
مثل رگبار کلمات میومد تو ذهنم، خشمم، نفرتم، ترسم .....
مثل چرکی که از بدن خارج میشه و درد داره
این خروج افکار و حس های متعفن هم درد داشت
ولی بعد از خروجش واقعا احساس کردم از ذهنم بیرون اومده و میتونم اون درد رو به مرور فراموش کنم
حواسم بود تا دوباره حس های خشم تا کمی تو ذهنم رشد میکرد، دوباره سریع با تخلیه ی نوشتاری بیرون میریختمشون و واقعا بعدش سبک و راحت میشدم
جلسات بعدی حالاتم رو تو شروع مدرسه و بعد دوران نوجوونیم توضیح دادم
کاملا یادمه یه دوره ای بعد از این اتفاق مغزم قفل کرده بود دیگه نمیخواستم هیچ خاطره ای، حسی حتی تصویری از او حادثه یادم بیاد
واقعا هم انگار فراموشی گرفته بودم
زندگی عادی خودمو میکردم و اصلا انگار نه انگار که اون اتفاق افتاده
کلا یادم نمیومد
تو اون سالهای نوجوونیم حس کرختی و بی تفاوتی نسبت به همه داشتم
هیچ رابطه ی صمیمی ای حتی با خانواده ی خودم نداشتم
انگار از همه ناامید بودم و از همه بریده بودم
نمیدونم شایدم از خودم ناامید شده یا از خودم بریده بودم
سالها همین طور بودم و فکر میکردم کاملا فراموشش کردم
تا اینکه با دیدن یه صحنه ای از تجاوز به کودکی تو یه فیلم، دوباره همه ی اون حس ها، ترس و خشم و حس درموندگی ها اومد سراغم
فهمدم این لعنتی ها از بین نرفته بودن
فقط من اونهارو به لایه های خیلی عمیق ذهنم تبعیدشون کرده بودم
چون حل نشده بودن با جرقه ای باز رو اومدن و شب و روز من رو سیاه کردن
دوباره گوش به زنگیم به خطر و هر خبری بالا رفت
حواس پرتی هام ، بی تمرکزی هام، تحریک پذیری و پرخاشگری هام، واکنش های عصبی و تندم ، بیخوابی ها و کابوس دیدن هام از نو شروع شد
این اتفاقات باعث شده بود من کامل باور داشته باشم دنیا جایی ناامن و آسیب زننده ایه
همین باعث شد من همیشه آماده ضربه خوردن از دیگران و بدبین به همه چیز و همه کس باشم
همین فکر هم موقعیتهای پیشرفتم رو روز به روز ازم میگرفت
به قول مشاورم
ترس از چیزی که توان مقابله با اون رو نداری دیگه فقط یه ترس نیست
شکنجه اس
مشاورم سراپا گوش حرفهامو با دقت گوش میکرد
نکاتی رو هم یادداشت میکرد احتملا نکات کلیدی مشکلم، تشخیصی که از جملاتم حدس میزد
سئوالاتی که باید ازم میپرسید
تکنیک و تمارین یا تستهایی که باید طی درمان میگنجید رو تو طرح درمانم مینوشت
ادامه دادم که اون روزها، یه مدتی میرفتم تو لاک خودم کاملا آروم و منزوی میشدم
ولی مشکلاتم حل نمیشد فقط ظاهرشون فرق میکرد
یه روز خشمم با پرخاشگری بیرون میزد
یه روز ترسم با منزوی شدن و فرار از همه چیز و همه کس
خیلی احساس ناامنی میکردم
حالم پیش آدمهای غریبه، جاهای غریبه بدتر هم میشد
حس درماندگی و چه کنم چه کنم اذیتم میکرد
وسواس فکریم در مورد اون اتفاق، تکرار غیر قابل کنترل فکرهایی که مثل نوار تو ذهنم تکرار میشدن
فلش بک هایی که ذهنم، اون اتفاق و حس هام رو مثل فیلم جلو چشمام نمایش میداد
نمیدونم شاید چون خیلی کوچیک بودم احساسات اون لحظات اونقدر برام بزرگ شده بود و خاطرات غیر واضح ولی عذاب آور یادم میومد
این جای صحبتهام روانشناسم بهم گفت که خیلی ها که تجربه تجاوز یا لمس های جنسی تو کودکی داشتن با پنهان کردنش حتی از روانشناسشون تشخیص اونم مختل میکنن
روانشناس بیماریشون رو اضطراب یا حملات پنیک یا افسردگی اساسی تشخیص میده و حتی درمانگرشون هم متوجه بیماری اختلال پس از ضربه اونها نمیشه
پس گفتن حقیقت و پذیرش اون و روراست بودن با خودمون و فرار نکردن از اون میتونه تو حل شدن و تموم شدن این بحران خیلی موثر باشه
این جریان تو نوجوونی من روی روند پختگی و شکل گیری هویت من تاثیر بدی گذاشت
حتی بعدها تو جوونی هم هنوز نمیدونستم کی هستم چی میخوام و سردرگم و گیج بودم
شخصیتم یه از هم گسستگی خاصی داشت
نه معلوم بود آدم مهربونی هستم، نه سرد و خشک
گاهی خلاق و باهوش بودم، گاهی خنگ و گیج
گاهی پر تلاش و پر امید بودم، گاهی سیر از لحظه ای زندگی کردن
این بی ثباتیم هم خودمو هم اطرافیانم رو سردرگم میکرد
تا مدتها بعد از اون اتفاق همیشه خودم رو قربانی شرایط میدونستم
تا مدتها به همه چیز اعتراض داشتم و از زمین و زمان شاکی بودم
حس میکردم هیچ کنترلی رو اتفاقات ندارم
دائما خودم رو سرزنش میکردم
ولی در عین حال عذاب وجدان وحشتناکی هم داشتم که چرا بعضی کارهارو کردم که خودمم میدونستم اشتباه بود
شاید همون کارها یا سهل انگاری ها تهش باعث اون اتفاق شد و این اشتباهاتم رو نمیتونستم بپذیرم
نباید با بزرگتر از خودم بازی میکردم
نباید بعدش از پدر و مادرم پنهانش میکردم
نباید انقدر ساده بودم
نباید .....
چه فایده سرزنش کردن فقط حالمو بد میکرد دیگه فایده ای نداشت
یه دوره ای هم خودم رو کاملا رها کردم کلا زدم به بی خیالی
تو اون دوره تا دلتون بخواد کارهای احمقانه کردم و اصلا برام مهم نبود چی کار میکنم و نتیجه اش چی میشه
اصلا با خودم و دنیا لج کرده بودم
که حالا که این طور شد منم هر کاری دلم بخواد میکنم
با دوستام که بودم تو خلوت، متاسفانه یه شیطنت هایی هم می کردیم
ولی بعدش حالم وحشتناک خراب میشد
مخصوصا زمانهایی که ناخودآگاه اجازه میدادم این دفعه ارادی بدون زور و اجبار، باز مشابه اون رفتارها و اتفاقات با دوستام تکرار بشه
البته خدارو شکر فقط تو یه دوره ی تو دبیرستانم این طوری بودم
بعدا تصمیمم گرفتم و دیگه کلا نذاشتم اتفاق بیافته
این کارهام که علتش رو هم هیچوقت نفهیدم داغونم میکرد
انگار میخواستم از خودم انتقام بگیرم، موفق هم شده بودم
حال خودمو با سرزنش خودم خیلی بدتر هم کرده بودم
دائما این فکر میومد به سرم که دیدی
پس اون موقع هم حتما مرض از تو بود که کسی اومد سراغت و دستمالیت کرد
این فکر خشم از خودم رو به شدت بالا میبرد
باعث میشد خیلی اوقات به خاطر خشم ناخودآگاهم
دیگه مراقب خودم نباشم یا حتی به بدم آسیب بزنم و این کارها بیشتر کارو خراب میکرد و دید دیگرانم به من حسابی منفی شده بود
بابام هر بار نگاهم میکرد انگار کاخ آرزوهاش رو جلوچشمش خراب کرده باشن
گیج شده بود که چرا من این طوری شدم
مامانمم خیلی تلاش میکرد هر طور بلده حالمو بهتر کنه
خیلی سعی میکرد کسی مشکلات روحی و رفتاری من رو متوجه نشه
تا با مخفی کاریهاش شرایطم رو عادی مثل همه ی پسرای دیگه به دیگران نشون بده
اما فقط خدا میدونه چه زجری میکشید و صداش در نمیومد
انقدر اعتماد به نفسم پایین اومده بود یا ترس از شکست خوردنم برام بزرگ شده بود که به هر شرایطی که میتونست موفقیت خوبی برام ایجاد کنه بی توجهی میکردم
نمیدونم شاید اون موقع با این عدم تلاشم برای موفقیت ، میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اصلا خودم رو لایق خوشی و موفقیت نمیدونستم
از یه طرفی برای جبران احساس حقارت شدیدم خیلی تو یه زمینه هایی تلاش میکردم تا یه جاهاییش رو هم خوب پیش میرفتم ولی تا میخواست به نتیجه برسه ناخودآگاه رهاش میکردم
نمیدونم شاید چون عمیقا تو ذهنم رفته بود که من نمیتونم
خودم رو ناخواآگاه میباختم
واقعا بعضی وقتها حتی تا پای خودکشی هم میرفتم
بعد فکر میکردم این که نشد راه حل باید یه راهی برای این دردم پیدا کنم
دیگه از هر چیزی میترسیدم و به شدت اساس بی کفایت بودن، نالایق بودن میکردم
واقعا یادم نیست فقط میدونم دید خیلی بدی نسبت به خودم داشتم
از همه چیز میترسیدم از سفر کردن، دوست پیدا کردن، سکس کردن، از اینکه نکنه بیمار بشم، نکنه عزیزانم رو از دست بدم، نکنه به کسی آسیب بزنم، خلاصه همه چیز
پیش بینی هام کلا نسبت به گذشته و آینده فقط منفی و منفی بود
شده بودم مثل اون شخصیت تو کارتون گالیه که هی میگفت من میدونم بدبخت میشیم
افتاده بودم تو یه دوره باطل که هر کاری میکردم حالم و شرایطم رو بدتر میکرد
خیلی زود ذهنم خسته میشد
البته بیشتر بخاطر این بود که انقدر سرعت افکار منفی تو ذهنم بالا بود که تمام جون و انرژی منو میگرفت
خیلی سخت خوابم میبرد
بعضی اوقات نصفه شب یا صبح زود از خواب بیدار میشدم و دیگه خوابم نمیبرد
این خواب بهم ریخته بیشتر اذیتم میکرد و باعث عصبی و کلافه بودنم میشد
با اینکه اغلب کابوس هام و فلش بک های ذهنم رو انکار میکردم ولی انگار با این کارم زورشون بیشتر میشد
فهمیدم که تا نپذیرمشون از بین نمیرن
کابوسام معمولا از اوایل به خواب رفتنم شروع میشد و بعضی اوقات تا خود صبح طول میکشید
موضوع همگیشونم تقریبا یکی بود
پر بود از حس ترس، درموندگی، بی پناهی، تنهایی و خشم و بی دفاع موندن
صبح از خواب پا میشدم انگاه کوه کنده بودم خسته بودم خسته
خشم شدیدی داشتم گاهی از والدینم که چرا اونقدر که باید مراقبم نبودن، چرا اونقدر که باید اطلاعات از مراقبت جنسی بچه هاشون نداشتن
چرا اطلاعات مراقبت جنسی لازم برای یه بچه ی چهار پنج ساله روکه دقیقا از همین سن باید بهشون آموزش داده بشه رو بهم ندادن
بعدها فهمیدم که تمام والدین باید این موضوع رو نه جوری که بچه وحشت کنه نه جوری که یه بازی بدونه بهش تو سن چهار سال به بعد توضیح بدن
بگن که هیچ کس حق نداره به بدن تو مخصوصا اندام خصوصیت دست بزنه و اگر این طور شد اصلا نترسن و فقط به پدر ومادر اطلاع بدن
ولی پدر مادر من فقط منو میترسوندن که کار بد نکنی وگرنه ...
همین ترسوندن ها باعث شد من از همون اولش از ترس اینکه واکنش پدرو مادرم به این اتفاق چی باشه
کلا سکوت کنم و همین سکوت حال منو بدترو بدتر کرد
از طرفی هم وقتی خودمو جای اونها میذارم میبینم با اونها هم همین طوری برخورد شده
بیچاره ها فقط همین یه کار رو بلد بودن
ترسوندن ما از خطر!!!
مهارتهای مقابله یا حل کردن مشکلات بلد نبودن که یاد ما بدن
از طرفی هم انقدر محیط ذهنیشون بسته بوده که شاید هرگز به ذهنشون هم نمیرسید
همچین گرگهایی هر لحظه کنار بچه هاشون خیلی عادی دارن با وجهه ی به ظاهر خوب زندگی میکنن
متاسفانه هیچوقت هم نخواستن حالا که بچه دارن یکم اطلاعاتشون رو بالاتر ببرن
اگر تو همون کودکی منو پیش روانشناس برده بودن و مشکلاتم حل شده بود
این همه سال هم طول نمیکشید و زندگیمو نابود نمیکرد
بیشترین تاثیر اون اتفاقات به گفته ی مشاورم گوش به زنگی به خطر بود
راست میگفت من همیشه در حال آماده باش برای یه اتفاق بد بودم
اگرم همه چیز به خوبی پیش میرفت ، من مطمئن بودم حالا این دفعه رو خدا رحم کرده و به خیر گذشته
خدا میدونه فردا چه اتفاقی بیوفته
بدجوری از خودم بدم میومد
کاملا یه دوره ای تمام علائم افسردگی رو داشتم حتی فکر به خودکشی هم افتادم
ولی هرگز اقدامی براش نکردم
نمیدونم چرا ولی همیشه ته ذهنم یه امیدی داشتم
تو لحظات سخت بارها به خودم تکرار میکردم که تو با این همه هوش و استعدادت حیفی
یه روزی یه جایی جمله ای رو خوندم که واقعا تا مغز استخونم بهم اثر کرد دیگه فکر خودکشی رو از سرم انداخت
مفهموش این بود که مرگ همین جوریش هم به ما خیلی نزدیکه حتی یه فنجون چای هم که میریزیم نمیدونیم میتونیم تمومش کنیم یا اجل بهمون مهلت نمیده
پس از این لحظاتی که در پیش رو داریم و نمیدونیم چند لحظه است بهترین استفاده رو کنیم
دیگه تصمیم گرفتم که نذارم هیچکس حال خرابم رو بفهمه
با کمک مشاورم باور بنیادی و تغذیه کننده ی این حالت رو پیدا کردم
یه باور پوچ و مخرب و مسخره داشتم
که اگر همیشه نگران و مراقب و گوش به زنگ به خطر و هوشیار باشم دیگه هیچ اتفاق بدی نمیوفته و من میتونم جلوی وقوع مشکلات رو بگیرم
غافل از این که وقتی بدن که باید تو حالت طبیعی گاهی اوقات مراقب تر باشه، دائما در حالت گوش بزنگی به خطر باشه
هم تعادل هورمون های بدنم بهم میریزن و کلا نظم و آرامش بدن روتخریب میکنه
هم من عادت میکنم و شرطی میشم و خرافاتی، که نگران باش تا اتفاق بد هرگز نیوفته
این باعث شده بود شب و روز ، آرامشی نداشته باشم و تو خوابم حواسم جمع باشه
باعث شده بود تو درس و کار و زندگی و حتی روابط عاشقانه ام هم
ترس از ریسک کردن، خطرناک دیدن هر موقعیتی، نداشتن اعتماد به نفس برای شروع کردن ، بی ارزش دیدن و کم دیدن خودم برام دردسر درست کنه
باعث شده بود علارغم اینکه همه میگفتن تو فوق العاده باهوشی نتونم تو هیچ جنبه ای از زندگیم پیش برم و موفق بشم یا حتی شکست بخورم
چون خیلی کارها رو اصلا شروع نمیکردم که توش پیروز بشم یا شکست بخورم
من تو هر شرایطی فقط سعی میکردم امنیتی که دوران کودکی حسش نکرده بودم رو برای خودم ایجاد کنم
برای همین خزیدم تو لاک امن خودم و از همه چیز دوری کردم
به خیال اینکه اینجوری حالم خوب میشه
در حالی که روز به روز نه تنها بهتر نشدم بلکه هر روز افسرده تر و خشمگین تر میشدم
اون حس حقارتی که در کودکی سر اون ماجرا تجربه کرده بودم
ناخودآگاه باعث میشد دیگران رو با دلیل و بی دلیل تحقیر میکردم و شخصیتشون رو بدجوری میکوبیدم و له میکردم
حس ناجوری به پیشرفتها و حال خوب دیگران داشتم
فکر میکردم عالم و آدم حق منو خوردن
برای همین سعی میکردم از همه هم دوره ای هام، اقوام و دوستان بی خبر بمونم
تا اونجایی که میتونستم از همه دوری میکردم و این انزوا حال منو بدتر کرد
میگن کسایی که در کودکی بهشون تجاوز شده وقتی بزرگ بشن یا خودشون هم ناخودآگاه معتاد به تجاوز به کودکان میشن و خشم و نفرتشون رو از خودشون و دیگران تخلیه میکنن یا افراطی مراقب بچه ها میشن
من از نوع دوم بودم
به شدت به بچه ها توجه داشتم و حتی گاهی مثل دیوونه ها واکنش نشون میدادمو مراقبشون بودم که کسی بهشون دست نزنه
کافی بود بین اقوام یا حتی تو خیابون میدیدم کسی داره با بچه اش بد رفتاری میکنه یا بهش بی توجهی میکنه یا مراقب بچه اش نیست
تو ذهنم میخواستم طرف رو خفه اش کنم
چنان حالم بد میشد که انگار تمام مواد مذاب ناهشیارم از لایه های عمیق ذهنم فوران میکرد
چند روزی طول میکشید تا این اتشفشان در حال فوران خاموش بشه و یکم آرومتر بشم
با اینکه دیوانه وار عاشق بچه ها بودم هر زمان بچه ای میدیدم حالم بهتر میشد ولی تقریبا مطمئن بودم که هیچ و قت نباید بچه ای داشته باشم
میدونستم به هم ریختگی والدین چه تاثیر وحشتناکی روی بچه ها داره
تا زمانی که درمان نشم و به ثبات روی و جسمی نرسم
نباید هر گز بچه ای ایجاد کنه که اونم گرفتار این حال پدر یا مادرش بشه
یا میدونستم که با این همه حساسیتی که من به امنیت بچه ها دارم و مراقبت بیش از حدی که قطعا ازش میکنم
دنیا رو تو ذهن اون جای نا امنی نشون میده و اون رو موجودی ترسو، وابسته و ناپخته و بی تجربه بار میارم
پس به خودم قول دادم تا حالمو خوب نکردم نه یه دختری رو درگیر حال خرابم کنم و با ازدواج مشکلات حل نشده ام رو پیچیده تر کنم
نه فرزندی رو ایجاد کنم که اونم بی گناه با مشکلات من برزگ بشه وآسیب ببینه
واقعا دیگه باورم شده بود که دنیا دیگه برای من تموم شده و هر کاری هم که بکنم بیشتر گند میزنم و این ننگ دیگه پاک شدنی نیست
اوضاع همین طور پیچیده و سخت پیش میرفت تا اینکه من که از این شرایطم و زندونی که مغزم و ذهنم با گیر کردن در گذشته برام ساخته بودن واقعا خسته شدم
از این که دائما در حال فرار از بیرون اومدن احساسات و خاطرات مربوط به کودکیم باشم و یا دائما نشخوار فکری درباره گذشته که اگر این طور میشد و اگر اون طور میشد، که همش هم بی فایده بود خسته شدم
دیگه واقعا تصمیم خودم رو گرفتم که یکبار برای همیشه این مشکل رو حل کنم و حداقل بقیه ی زندگیم رو در آرامش سپری کنم و به هدفهایی که همیشه گوشه ی ذهنم بودن و دلم میخواست بهشون برسم رو محقق کنم
پیش خودم فکر کردم وقتی برای پیچیده ترین اختلالات و مشکلات روانی درمان های موثر و کاربردی ای وجود داره و این همه آدم پر مشکل با مراجعه پیش روانشناس ها مشکلاتشون حل میشه و مسیر زندگی خودشون رو پیدا میکنن
پس حتما برای حل مشکل من هم راهی وجود داره کافیه با همه وجود بخوام زندگیم تغییر کنه و با همه وجود دنبال حل مشکلم بگردم
وقتی این خاطراتم رو داشتم تعریف میکردم
روانشناسم بهم گفت که کودک درونم رو انقدر سرزنش و تحقیر کردم و شادی ای که نیاز اصلی اونه رو ازش دریغ کردم که این افسردگی و کرختی من رو باعث شده
راست میگفت سالها بود من کودک درونم رو سرزنش و سرکوب و با دردهاش رها کرده بودم
ولی الان بیشتر میبینمش، درکش میکنم ، بهش اهمیت میدم، با خودم همدردی میکنم و از خودم حمایت میکنم حالم بهتر میشه
انگار اون بخش وجودم که همیشه تحقیرش کردم یا با دردهاش رهاش کردم کم کم داره ترمیم میشه و روز به روز حس و حال من بهتر میشه
یاد گرفتم به جای فرار از یادآوری و فکر کردن به مشکلم کامل تحلیلش کنم
یه سری مسایل رو بپذیرم و یه سری مسایل رو رها کنم
تا در جای دیگه ای زمان دیگه ای، خود خدا بهش رسیدگی کنه
این به این معنی نیست که ما حتما کسی که به ما آسیبی زده رو بخشیدیم
نه هرگز، فقط برای حفظ سلامت روح و جسم خودمون اون درد رو رها میکنیم و حل کردن این مشکل رو به نیروی قدرتمند تر و بزرگ تری که بهش اعتقاد داریم میسپریم
اگر هم به خدایی اعتقادی نداری که هیچ.....
با تمرین های مکرر یاد گرفتم چه طور به موقع پرونده های تاریخ گذشته و پوسیده ی گذشته رو ببندم
به جای فرار از اونها یا نادیده گرفتن و انکارشون یکبار برای همیشه تکلیفم رو با هر اتفاق و شرایطی که تو زندگیم افتاده، روشن کنم
اون رو سالیان سال با خودم این ور اون نکشم و خودم روو خسته و نابود نکنم
پذیرش حوادث و شرایط گرچه سخته ولی مارو بزرگ و پخته و سبک بال میکنه و سکوی پرتابی میشه برای موفقیتهای آینده
مشاورم راست میگفت زندگی مثل چرخ دنده های ساعت میمونه
وقتی چرخ ای دنده خراب میشه بقیه هم فلج میشن
کل کارکرد ساعت از بین میره
ولی وقتی همون چرخ دنده رو تعمیر یا تعویض میکنیم باعث میشه با هم همگی بچرخن و دوباره بتونن کار کنن
پس وقتی یه چرخ دنده مون شکست یا خراب شد بهش بی توجهی نکنیم
چون دیر یا زود کل کارکرد ما روفلج میکنه
وقتی شروع به درمان کردیم بقیه ی کارها هم کم کم رو روال می افته و خود به خود خوب پیش میره
مرتب جلسات مشاوره ام رو میرفتم و تمرینها و تلاشهایی که گفته بود، انجام بدم رو با هر سختی ای بود انجام میدادم
تو یکی از جلسات مشکل فلش بک های مکررم به اون اتفاق رو بهش گفتم
گفتم که خیلی اوقات تو خواب و بیداری، اون صحنه ها هر چند گنگ و تار، باز از جلو چشمم رد میشن و مثل فیلم مدام تو ذهنم تکرار میشن و دوباره تکرار میشن
اون لحظات همون حسی رو که اون لحظه داشتم میاد سراغم بدم یخ میکنه
یه لحظه قفل میشم اصلا انگار چند ثانیه زمان می ایسته
به شدت حس بی پناهی و ترس میکنم و خشم و نفرت پشت سرش میاد تو ذهنم
نمیدونم چم میشه ولی بدجوری بهم میریزم
انقدر این حس تازه است انگار همین چند لحظه پیش اون اتفاق برام افتاده
مشاورم کامل به حرفهام گوش کرد
این که بی توجه به این شرایط که واقعا برام مهم بود، نبود
حس تنها نبودن و درک شدن بهم میداد
باورم نمیشد برعکس تمام کسایی که حال خراب منو میدیدن فقط میگفتن بی خیال شو مهم نیست
مشاورم بهم توضیح داد که اغلب برای کسایی که شوکی بیش از حد تحمل ذهن و روح و جسمشون رو تجربه میکنن
این حالت های تکرار ذهنی لحظات حادثه یا شرایط سخت رو تجربه میکنن
اینکه هر قدر تلاش کنی که تجربشون نکنی ازشون فرار کنی قدرت بیشتری پیدا میکنن
پس گام اول بپذیر که طبیعی هستن و تمام افرادی که شرایط شوک آور رو تجربه کردن این تکرار لحظات رو تجربه میکنن
تجربه درمان افراد نشون میده اونهایی که حادثه رو دیرتر میپذیرند
تا زمان پذیرش درمانشون به سختی پیش میره
ولی افرادی که قانون بی ثبات بودن و غیر قابل پیش بینی بودن دنیا رو میپذیرن بهتر میتونن با اتفاق دردناک پیش اومده کنار بیان
افرادی که تو ذهنشون دائم تکرار میکنن چرا من
من این بی عدالتی رو نمیپذیرم درد بیشتر و طولانی تری رو میپذیرن
ایشون توضیح دادن که طبق قانون فیزیک انرژی از بین نمیره فقط تبدیل میشه
یکی از راه های تبدیل انرژیهای منفیمون تبدیل کردنشون به انرژی حرکتیه
حس های منفی با تبدیل شدن به انرژی حرکتی عالی تخلیه میشن
توصیه جدی کرد که هر روز از یه زمان کوتاهی شروع کنم و به مرور افزایشش بدم و راه برم و بعد با سرعت دویدن رو تجربه کنم
واقعا تاثیر داشت حالم رو خیلی بهتر کرد
از طریق مشاورم با گروه های مشاوره ی گروهی آشنا شدم
گروهی با موضوع درمان تجاوز در کودکی پیدا کردم و تو جلساتشون شرکت کردم
اوایلش خیلی برام سخت بود
میخواستم حرف بزنم احساس خفگی میکردم
صورتم داغ میشد و دستهام یخ
طبق عادتم سریع میخواستم هیجانات ناشی از اون اتفاق و افکار و احساسات رو سرکوب کنم
سعی میکردم اطلاعاتی از خودم بروز ندم
ولی کم کم دیدم اونجا ، اون آدمها ، تنها جایی که من لازم نیست پیششون نقاب یه آدم بدون مشکل و موفق رو به صورتم بزنم
خیلی حس فوق العاده ای بود اونجا خود خودم بودم
هر وقت عصبانی میشدیم بروزش میدادیم و درباره اش راحت حرف میزدیم
هر وقت غم تو دلمون میومد راحت بغض میکردیم
اصلا خجالت نمیکشیدیم که کسی اشک ریختنمون رو میبینه
هر وقت به راه حلی که خودمون با هم بدست اورده بودیمش میرسیدیم خوشحال بودیم و براش جشن آگاهی میگرفتیم
توگروه درمانی فهمیدم تجاوز در کودکی مخصوص شرایط یا آدمهای خاصی نیست
فرقی نداره از قشر فقیر یا پولدار یا متوسط باشی تو شرایط عدم آگاهی والدین و عدم مراقبتهای ضروری به راحتی احتمال داره برای هر کودکی این اتفاق بیوفته
درسته تو شرایط فقر و جوامع فقیر نشین همیشه آسیبها بیشتر بوده ولی شیوع این مشکل انقدر زیاده که بین هر قشر و طبقه و خانواده ای دیده میشه
خیلی از بزرگسالهایی که ما اطراف خودمون میبینیم و حتی یک درصد هم احتمال نمیدیم و فکرشم نمیکنیم چنین مشکلی رو تجربه کرده باشن
متاسفانه با انواع شکلهای تجاوز در کودکی درگیر هستن
با اینکه با تمام وجود سعی میکنن فراموشش کنن
ولی به هر حال، کم یا زیاد روی سلامت روح و روان، شرایط مالی، خانوادگی و شغلیشون و عاطفیشون تاثیر میزاره
متاسفانه با نرفتن دنبال حل مشکلاتشون بدون درمان مشکلشون رو رها میکنن
همین طور میمونن و دردشون مزمن میشه
بعد از این جریان ها و شروع درمانم و آشنا شدن با گروه درمانی های مختلف
که یکیش گروه افراد آسیب دیده از تجاوز در کودکی بود
بقیه مثل گروه افراد دارای فوبیا و ترسهای مختلف، گروهای درمان اضطراب و افسردگی و دها گروه دیگه
فهمیدم که خانواده و محیط خیلی تو درمان این مشکل موثره
محیط و خانواده ای که دلسوزانه حامی فرد هست و همدلانه کنارش هست
کمک میکنه این درد و مشکل رو پردازش کنه و کم کم تحلیل و پذیرش و حل شدن ذهنی برسه ولی محیط و خانواده ی سرد و منتقد و طرد کننده
باعث میشه فرد بیشتر از مشکلش فرار کنه و با انکار کردن و نیمه کاره رها کردن اون قدرت تخریب، اون حادثه و مشکل رو چند برابر میکنه
با همه وجودم درک کردم و فهمیدم که واقعا باید مراقب همدیگه باشیم و باهم مربون باشیم
واقعا ما بی خبریم از اینکه همکارمون، دوستمون، یه غریبه که تو خیابون یا پشت فرمون ممکنه باهاش درگیر بشیم
حتی یه فرد نزدیک بهمون مثل یکی از اعضاء خانوادمون چه مشکلاتی دارن و چه حال درونی ای دارن
یا دارن با چی تو ذهن و روانشون میجنگن تا بتونن تعادل زندگیشونو حفظ کنن
پس دیگه حداقل با هم مهربون باشیم تا دردهای درونمون با نامهربونهای همدیگه دردناکتر نشه
تو گروه درمانیمون از حرفهای یه دختری تو گروه تازه فهمیدم تجربه این اتفاق تلخ برای دخترا و خانومها چقدر میتونه سخت تر هم باشه
ترس از دست دادن بکارتشون، ترس از واکنش خانواده و طرد شدن از طرف اونها
طرد شدن از جامعه، ترس از بارداری، ترس از برچسب فاسد و ده ها ترس دیگه بود که اونها رو هم تهدید میکرد
باعث میشد اگر تحت مشاوره قرار نگیرن مشکلات ناشی از این اتفاق حل نشه
اون دختر که بسیار زیبا و خانوووم و متین هم بود تعریف میکرد
که این اتفاق تو کودکیش بدجوری باعث شده بود
اعتماد به نفسش پایین بیاد و سلامت روان و ذهنش آسیب ببینه که تو موفقیتهای درسی و کاری آینده اش مستقیم تاثیرمنفی بذاره
یا چون خودش رو از روی ناآگاهی یه آدم مشکل دار و ناقص میدید، باعث شد به هر ازدواجی تن بده
که این تفکر اشتباه مشکلاتش رو صد برابر کرده بود
حالا دیگه مجبور بود درد طلاق یا داشتن یه زندگی مشترک پر اختلاف رو هم به درد های ناشی از تجاوزش تحمل کنه
فرق نمیکرد دختر و پسر این شرایط واقعا سخته
باید با درمان تخصصی گرفتن و حمایت همدیگه از این بحران میگذشتیم
البته من هنوز هم ترسهای خودمو داشتم
که نکنه کسی متوجه بشه آبروم بره
نکنه مضحکه دیگران بشم و منو دست بندازن
نکنه منو موجود کثیفی بدوننو از من فاصله بگیرن
نکنه این نگاه رو روی من داشته باشن که میتونن اونها هم با من همون کار رو انجام بدن
وهزاران ترس دیگه .....
درد این بود که اغلب ما سکوت میکنیم و برای حفظ آبرو ترس از واکنش اطرافیانمون
تو لاک خودمون فرو میریم و این بیشتر عذابمون میده
تازه اگه شرایط جوری باشه که نتونیم خشم و انتقاممون رو به تجاوز کننده بروز بدیم
یا اون آدم از نزدیکان ما باشه و دیدن مکرر اون آدم در اطرافمون
یا تلاش دوباره ی اون برای اقدام به تجاوز حال ما رو رو بدتر و بدتر میکنه
مخصوصا اگر اونقدر بچه بوده باشیم که نتونیم از خودمون دفاع کنیم
شرایط درمان رو هم پیچیده و سخت تر میکنه
اونجا فهمیدم خیلی ها بعد از تجربه تجاوز به هر شکلیش ممکنه مشکل در برقراری رابطه پیدا کنن
مردها و زنها هر کدوم به شکلی مشکل در رابطه ی جنسیشون رو تجربه میکنن
ممکنه خیلی کم و قابل مدیریت کردن یا خیلی شدید
حتی عدم توانایی برقراری رابطه جنسی رو منجر بشه
بعضی ها هم به سمت بچه بازی، تن فروشی، رابطه جنسی با تعداد بالا و مکرر و یا رابطه با همجنس برن
اونجا متوجه شدم هیچ کس تو دنیا نیست که دردی منحصر به فرد داشته باشه
ما آدمها چقدر درد مشترک و شبیه به هم داریم
ولی نقابهایی که میزنیم نمیذاره هیچ کس حتی شک کنه که درون ما چی میگذره!!!
ما اغلب آدمها متخصص سرکوب کردن دردها و مشکلاتمون هستیم
انقدر حلشون نمیکنیم و انکارشون میکنیم که بزرگ و بزرگ تر میشن
غده هایی سرطانی و سخت میشن
بعد میگیم از اول هم میدونستم مشکلم حل شدی نیست و منو از پا درمیاره
غافل از اینکه اگراین همه مدت انکارش نمیکردیم و خودمون رو گول نمیزدیم
هم میتونستیم کامل حلشون کنیم
هم میتونستیم زندگی با هزاران برابر با کیفیت تری رو تجربه کنیم و هم خودمون هم خانواده و دوستان اطرافیانمون رو کمتر عذاب بدیم
تو کلاسهای گروه درمانی فهمیدم حس عدم امنیتی که بچه هایی که تو کودکی بهشون تجاوز شده کامل یا حتی در حد لمسهای اجباری ، تجربه میکنن
باعث میشه دنیارو جایی ناامن با آدمهای خطرناک ببینن
یا اونقدر حس حقارت میکنن که دائما تلاش میکنن خوب باشن
ولی اون حس حقارت عمیق تلاشهاشون رو بیهوده میکنه
یا ناخواسته دائما میخوان حس حقارت رو به دیگران بچشونن
انقدر در حال سرزنش کردن خودشون به خاطراون اتفاق و سرزنش دیگران هستند که ناخودآگاه خانواده شون، دوستاشون، موقعیت های شغلی و پیشرفتشون رو از دست میدن
روانشناسم میگفت بچه هایی که تحمل بالاتری داشتن یا خانواده آگاه و فهمیده و حامی ای داشتن، بهتر با این مشکل کنار اومده بودن
تونسته بودن تا حدود زیادی این اتفاقات رو درک کنن و سلامت روان خودشون رو حفظ کنن
ولی هر کاریش کنیم باز سخته
خیلی طول کشید
شاید سخت ترین کار دنیا جنگیدن و قانع کردن و تغییر دادن ذهنمون باشه
ولی آرامش و رشد و آگاهی ای که بعدش به دست میاریم ارزش این سختی کشیدن رو داره
خیلی تمرین کردم ، تلاش کردم و تلاش کردم ولی از نتیجه اش راضی ام
سخت بود تغییر دیدگاهم نسبت به دنیا، آدمها، گذشته ام ، خودم
ولی اگر دیدگاهم رو تغییر نمیدادم داشت کم کم نابودم میکرد
الان خیلی حس بهتری دارم
پذیرفتم زندگی پر از اتفاقات وحشتناکه که ممکنه رخ بدن و ممکنه که هیچ وقت اتفاق نیوفتن
اگر به خاطر یه اتفاق وحشتناک که تو زندگیت افتاده
بقیه ی عمرت رو هم منتظر اتفاقای وحشتناک و آماده به عکس العمل بشینی
فقط عمرت رو تباه کردی و تو وحشت زندگی کردی
یاد گرفتم هیچ وقت برای موفق بودن و از لحظه لحظه ی زندگی بی بهانه و با کوچکترین دلخوشی لذت بردن، دیر نیست
یاد گرفتم ذهن یه سری خطای شناختی داره که هر مشکلی رو هزاران برابر پیچیده میکنه
مثل خطای اغراق کردن، خطای فاجعه دیدن مسائل، خطای بایدها که استاندارهای عذاب دهنده برای ما میذاره
خطای پیش بینی خطرناک و منفی، خطای برچسب زدن به خودم و دیگران، خطای بزرگ نمایی تلخی ها و منفی ها و خطاهای دیگه
که الان فهمیدم خیلی اوقات، ده درصد فکرهام و تصورات و تفسیرهام واقعیه
نود درصدش بازیه ذهنه و اصلا واقعیت نداره
ولی همین تفسیرهای اغراق آمیز و خطرناک دیدن همه چیز
داشت زندگی منو نابود میکرد
دیگه خطاهای ذهنم رو شناختم و بهشون هیچ ارزشی تو تفسیرهام و تعیین کردن حس و حالم قائل نیستم
تمرین های ذهن آگاهی و تمرکز روی حواس پنجگانه ام رو هم مرتب انجام میدم
روانشناسم بهم توضیح داد که منظورش از اینکه روی بینایی، چشایی و بویایی، شنوایی و لامسه ات تمرکز کن و با تمرکز کامل روی حواس پنجگانه ات زندگی کن
اینه که من ذهنم کم کم عادتش عوض بشه وتوی لحظه ی حال زندگی کنه
تمرکز روی حواس پنجگانه ام با اینکه اولش خیلی تمرین سخت و بی ربطی به نظر میرسید، ولی خیلی روی وسواس فکریم و کم کردن فلش بک های ذهنم تاثیر خوبی داشت
یاد گرفتم ذهنم رو مدیریت کنم
تا آخر عمرم تمرین های آرامش بخشیم و مراقبت از تفسیرهای منفی ذهنم رو انجام بدم
یاد گرفتن حل کردن هیچ بحرانی شانسی و اتقافی نیست
برای هرحال خوشم بایدکلی برنامه داشته باشم و تلاش کنم و ایمان داشته باشم
که خدایی که منو خلق کرد، توانایی هایی بهم داد که از خیلیهاشون بی خبریم
تو بحران ها و شرایط سخت خیلی هاش رو تازه کشف میکنیم و فهمیدم قدرت ارده ی انسان بزرگتر از خیلی بحرانهاست
پایان
آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan