به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
درد در حاشیه بودن
(موثر در درمان سلطه گری زوجین و بررسی تاثیر مخرب نادیده گرفته شدن یک طرف در روابط زوجین)
دلم برای پدرم می سوخت بنده خدا سالیان سال لذت مرد خانواده بودن رو نچشید
حس مدیر بودن و حامی بودن، حس قدرت پدری، تکیه گاه بودن برای زن و بچه هاش
حس راه گشا بودن و تمام حس های لذت بخشی که مردها با حمایت گر بودن و مدیریتشون درک میکنن رو نتونست حس کنه و همیشه در حاشیه بود
نمی خوام بگم مقصر تمام این در حاشیه بودن ها مادرم بود، نه
من اونم عاشقانه دوست داشتم و دارم و نمیتونم بپذیرم اونو محکوم کنم
ولی واقعیتش رو بگم تا حدی این مامانم بود که همیشه ی خدا با درایت بیش از اندازش
اطلاعات وسیع و به روزش، قدرت و نفوذش در خانواده و دیگران
مهارتهای کلامی و ارتباطیش و مدیریت و اقتدارش و قطعا سلطه گریش به صورت کاملا صلح طلبانه قدرت رو از پدرم گرفته بود
پدرم آدم کم حرفی بود و با اینکه به نظر من و خیلی های دیگه آدم باهوشی بود ولی اعتماد به نفس انجام هیچ کاری رو نداشت
این طوری شد که مدیریت همه چیز خونمون افتاد دست مادرم
انصافا، زندگیمونو به بهترین نحو میچرخوند و در ظاهر پدرم هم اعتراضی نداشت
البته اعتراضی نداشت که، بنده خدا مستقیم حرفی نمیزد
ولی با رفتارهاش سعی میکرد خودی نشون بده که هیچ وقت هم نمیشد
اونم با یه لبخند مظلومانه کنار میکشید
از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد تا پدرم میومد دهنش رو باز کنه تا در مورد چیزی نظر بده
مادرم در کمال احترام یه ایده ی بهتر و کامل تر رو مطرح میکرد
ما هم بدون اینکه متوجه باشیم داریم چه بلایی به سر پدرمون میاریم
همیشه مادرمون رو تایید میکردیم که آره این ایده خیلی بهتره
پدرمم طبق معمول، لبخند معروف خودش رو میزد وخودش رو عادی و راضی نشون میداد و سرش رو به نشانه ی قبول کردن تکون میداد
سالها این شد ریتم روتین و روال عادی زندگی ما که همیشه کاری میشد که مامان پیشنهاد میداد و صلاح میدونست و دیگه تو هر مسئله ای اون تعیین کننده بود
ما هم ناخودآگاه برای هر خواسته ای و اجازه گرفتنی برای کارهامون سراغ مامان میرفتیم
اینجوری بود که مامانم ناخودآگاه تبدیل شد به قهرمان زندگی بچه هاش و حتی اطرافیانش
کم کم پدرم فقط یه عنوان فرمالیته توخونه داشت
پدرم کلی زحمت میکشید و خدارو شکر تو کارش هم موفق بود
گرچه عموهام و چند تا از همکاراش چند باری خواسته بودن مالش رو از چنگش دربیارن و از سادگی و مهربونیش سوء استفاده کنن ولی خدارو شکر موفق نشده بودن
ما و مادرم همیشه احترام خاصی برای پدرم قائل بودیم
ولی فقط احترام بود فقط
انگار ناخودآگاه قبولش نداشتیم
خودشم انقدر کم حرف بود و وقتی میخواست چیزی بگه صد دفعه فکر میکرد بگه یا نگه که دیگه دیر شده بود مادرم قضیه رو کلا حل کرده بود
نمیدونم چرا انقدر اعتماد به نفس پدرم پایین بود
تعداد بالای بچه های خونه و اینکه هیچوقت فرصت نظر دادن به اون نمی رسیده
یا پدر زیادی مستبدش!!!
اتفاقا پدر بزرگم همیشه از سبک تربیتی خودش راضی بود
اصلا موفقیت بچه هاش تو کسب و کارو تجارت رو، با افتخار نتیجه ی همین تربیت عالی و بی نقص خودش میدونست
هیچ وقت حتی یه بار به ذهنشم نرسید که، آره بچه هات تو بازار و کسب و کارشون موفق هستن
ولی آیا تو زندگیشونم موفق هستن؟
آیا از زندگی لذت میبرن یا میتونن ارتباط برقرار کنن؟
یا به همسرشون یا بچه هاشون ابراز علاقه کنن؟
آیا میتونن ابراز وجود کنن و حقشون رو بگیرن؟
اصلا اینهارو به بچه هات یاد دادی یا نه فقط مثل پادگان قوانین سفت و سخت زندگی رو یادشون دادی
یا اینکه فقط مثل تراکتور کار کنن و پس انداز کنن و ملک و مغازه بخرن
یادش نبخیر!!!
اوج نوجوونی من پدر بزرگم آخرهای عمرش بود
حدود هشتاد و هشت، نه سال داشت ولی هنوزم یادمه در حضورش جرات نداشتم نظر بدم
نه تنها من هیچکدوم از بچه ها و نوه ها و عروس ها و دامادها جرات نداشتن
خدا بیامرز چنان آدم رو ضایع میکرد که صدای خورد شدن شخصیتت رو خودت که هیچ اطرافیانت هم میشنیدن!!!
بعد ما از پدرمون انتظار داشتیم زیر دست این آدم اعتماد به نفس بمونه واسش؟؟؟؟
پدر بزرگ منم این طوری بود دیگه خدا رحمتش کنه
بهتره پشت سر مرده اصلا صحبت نکنیم
از اون طرف بر عکس مامانم که بزرگترین دختر یه حاج بازاری معروف تو محله های قدیمی تهران بود همیشه سعی میکرد جوری رفتار کنه که نمونه و الگو باشه
همیشه خان بابا مشورت های خونه رو از اون میگرفت و میگفت تو مصلحت این خونه رو بهتر میدونی
بیچاره مامان بزرگ مادریم هم همیشه طعم در حاشیه بودن رو میچشیده
البته تا اونجایی که من دیدم و شنیدم
خودش نمیخواست یا شایدم نمیتونست زندگیش رو مدیریت کنه
البته مادرم خیلی سعی کرد اون رو و جایگاهش رو تو خونه بالا ببره
ولی واقعا خیلی ناتوان بود
هم تو کلام به شدت کم حرف بود هم تو ارتباط برقرار کردن نمیتونست ارتباطی برقرار کنه
تو حساب کتاب و مدیریت کارهای خونه و بچه ها هم خیلی مشکل داشت
فقط کارهای شست و شو و غذا پختن رو عالی میتونست انجام بده
خدا بیامرز عمر طولانی ای هم نداشت
چون ننه جونم زود فوت شد دیگه به ناچار مسئولیت بچه ها خونه و همه چیز افتاد گردن مامانم
حتی بعد از ازدواج هم باز مدیریت خونه ی خان بابام دست مامانم بود
اون زن جوونی ام که بعدها برای خان باباگرفته بودن
فقط محض تر و خشک کردن بچه ها و کارهای خونه بود
بیچاره اونم مثل مترسک سر جالیز نمایشی بود و هیچ اختیاری نداشت و البته دختر خیلی مهربون و خوبی بود
خلاصه خواسته و ناخواسته نقش رئیس همه بودن افتاده بود گردن مامانم و اونم انصافا بدون کوچکترین ظلمی و کم و کاستی کارهاشو میکرد
حالا حتما این وسط راضی و ناراضی هم پیدا میشد
همیشه همسایه، اقوام و دوستان مستقیم و غیر مستقیم به بابام میگفتن خوش به حالت حاج احمد که همچین زن مهربون، با درایت، زرنگ و زیبا و همه چیز تمومی داری دیگه تو هیچ غمی نداری
و پدرم فقط یه لبخند تلخ میزد
نمیدونم شاید اگر پدرم بلد بود از اول حرفهاش رو واضح بزنه و اینقدر دلرحم نبود و اقتدار بیشتری داشت وخواسته هاش رو رک مطرح میکرد
یا مامانم فکر نمیکرد اگر زن بی عرضه ای باشی ازچشم شوهرت میوفته، شرایط این طوری پیش نمیرفت
مادرم همیشه وحشت داشت مثل مادر خودش که برای کوچکترین کارش وابسته به شوهرش بود واز هیچ چیزی جز شست و شو و پخت و پز سر در نمی آورد، نشه
حتی ما بارها میدیدیم که خان بابام به ننه جون میگفت خانووم یه حرفی یه شوخی ای یه نظری یه چیزی آخه چرا تو از هیچی سر در نمیاری؟
آخه تو چرا مثل مجسمه، بی روحی و ساکتی
خدا بیامرز ننه جونم هم یه لبخندی میزد و به زبون شیرین محلی میگفت چه بدونم حاجی
خان بابام هم که از دار دنیا شش تا دختر زیبا و کلی ثروت داشت
هیچوقت تا ننه جونم زنده بود به فکر زن دیگه و اولاد پسر نیوفتاد
در عوض دختراش رو شیر زن و با کمالات بار آورد
مخصوصا رو مادرم که دختر اولش بود تعصب خاصی داشت
اون عاشق دختراش بود
مامانم همیشه میگفت سعی کرده همه چیز رو یاد ما بده
تا محتاج هیچ مردی نباشیم
مادرمم وقتی بابام اومد خاستگاریش و ازدواج کردن
تصمیم گرفت که باید انقدر توانمند بشه که تو چشم شوهر و خانواده ی شوهر، همه چیز تموم باشه
همه از مهارتهاش تعریف کنن
اینجوری بلایی که سر ننه جونم اومد و همیشه نادیده گرفته میشد پیش نمیومد
یادمه مامانم همیشه میگفت وقتی میدیدم ننه جون رو هیچ کس تو تصمیمات داخل آدم حساب نمیکنه جیگرم کباب میشد و سعی کردم خودم رو اونقدر بالا بکشم که هیچ کس نتونه منو تو حاشیه نگه داره
غافل از اینکه افراط و تفریط هر دو مخربه چه وابستگی محض چه استقلال محض هر دو زندگی رو نابود میکنه
بیچاره خبر نداشت همون بلا داره سر پدر من میاد
شاید اگر پدر رو مادرم هر دو با هم روراست بودن و واضح تر نیاز و خواسته هاشون رو بهم دیگه میگفتن
این همه دوری و سوء تفاهم بینشون پیش نمیومد
کاش وقت میزاشتن با هم از ترسهاشون، خواسته هاشون، دلخوریهاشون، نیازهاشون ، میزان رضایتشون از شرایط موجود حرف میزدن
شاید اینجوری دیگه اون فاجعه هم اتفاق نمی افتاد
هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که خاله کوچیکم که تازه نامزد کرده بود سراسیمه اومد خونمون بارنگ پریده و نفس نفس زنان مامانم رو کشید تو اتاق پشتی و درو بستن و نزدیک یک ساعت هیچ صدایی بیرون نمی اومد
منم بیرون داشتم از نگرانی میمردم سعی کردم با برادر کوچیکم که هنوز این جور چیزهارو تشخیص نمیداد سر خودم رو گرم کنم تا مامانم از اتاق بیرون بیاد
بعد یک ساعت که برای من بیشتر از یکسال گذشت
اول خالم اومد بیرون
با چشمای قرمزی که قشنگ معلوم بود یه دل سیر گریه کرده
با حالت ترحم من و داداشم رو بوسید و رفت
بعد مامانم اومد بیرون
چشماش قرمز یا خیس نبود، بیشتر مات و مبهوت و گیج بود
ولی طبق معمول همیشه سعی میکرد مسلط و استوار خودشو نشون بده
سعی میکرد عادی و مثل همیشه با تدبیر و خانومانه رفتار کنه
تا قیافه ی منو دید، فهمید ترسیدم
یه نگاهی بهم کرد و بعد لبخند زد که نترس هیچی نیست پسرم
ولی من دیگه بزرگ شده بودم، انقدر بزرگ که میفهمیدم تو دلش چه آشوبیه
اون شب پدرم نیومد خونه
این غیر ممکن بود، اصلا سابقه نداشت پدرم حتی یک شب رو دور از ما گذرونده باشه ولی انگار مامان تعجب نمیکرد
اون شب مامان شام ما رو داد و بعد اومد سمتم و بازوم رو آروم گرفت
بهرام مامان، داداشت رو ببر تو اتاقش بخوابونش
یکم حالم خوب نیست خودتم زود بخواب عزیزم
من که دیگه مطمئن شده بودم یه خبرایی هست سریع دست پدرام و گرفتم و رفتم تو اتاقمون و در رو بستم
بعدها فهمیدم خاله ام که با نامزدش در حال خرید از بازار بوده اتفاقی چند خیابون دور تر از مغازه ی پدرم
پدرم رو با دختر جوونی میبینه که دستش رو گرفته بوده و پول تو جیبش میگذاشته
خاله ام که اتفاقا اونم دختر زرنگ و تیزی بود
به بهانه ای نامزده اش رو میفرسته دنبال کاری و دنبال اون دختر میره
میفهمه که تو یکی از روستاهای اطراف شهر با پدر و مادر پیرش زندگی میکنه!
مامانم بعدها تعریف کرد اینها رو که از زبون خاله ات میشنیدم داشتم شاخ در میوردم
رفتم خودم دختر رو دیدم
خاله ات راست میگفت پدرت یه دختر بی سواد که اصلا زیبایی نداشت رو جایگزین من کرده بود
اولش از اون دختر متنفر شدم که این بلا رو سر ما و زندگی باصطلاح رویایی ما آورده بود
ولی فهمیدم که اتفاقا اونم خیلی بدبخته و اصلا نمیدونسته پدرم زن و بچه داره
اون به شدت خودش از فقر و ناآگاهی والدینش و بارداری در سن بالا که نتیجه اش اون بود، آسیب دیده بود
اون دختر هم پر از مشکلات متعدد تو زندگیش بود و با همه توانش داشت با اون مشکلات میجنگید
وقتی اصل قضیه رو فهمیده بود به پای مادرم افتاد و کلی معذرت خواهی کرد و گفت به خدا اون صیغه نامه رو باطل بدونید
به خدا منو، نام و نشونم رو دیگه نمیبینید و از ترس آبروش همه جوره سعی کرد مادرم رو آروم کنه تا آبروش بیشتر از این نره
مامانم میگفت همون جا بخشیدمش و قول گرفتم دیگه کلا از زندگیه پدرم بره و محو بشه
تازه دلش سوخته بود یه پولی هم کمکشون کرده بود
به قول مادرم اصلا چه فرقی میکرد که اون نبود یکی دیگه، مشکل اصلی و مسبب این شرایط چیز دیگه ای بود
ترسهای ناخودآگاه مادرم از زن بی عرضه و وابسته بودن و افراط در دست گرفتن قدرت مدیریت خانواده
اعتماد به نفس پایین پدرم و عدم مهارتهای ارتباطیش
واضح و رک نگفتن خواسته های پدرم و اعتراض نکردن در زمان ناراحتی
بدتر از همه، انتخاب بدترین راه و اشتباهترین راه حل توسط پدرم و .....
پدرم که فکرشم نمیکرد با اون همه دقتی که کرده اینجوری آبرو ریزی بشه و تمام اعتبار احمد خان و وجهه ای که تو کل فامیل داره این طوری نابود بشه مدتها غیبش زد
آخه با اینکه مادرم سکوت کرده بود و میخواست چند روز بی سر صدا به این جریان فکر کنه
خاله ام تحمل نکرده بود و همون روز، به دایی هام و خان بابا شاهکار داماد بزرگشون احمد آقای نجیب و معتمد رو گفته بود
اونها هم همون روز به مغازه ی پدرم تو بازار رفته بودن و با داد و بیداد که این بود مزد محبتهای ما، دختر همه چیز تمومون رو بهت دادیم که این بلا رو سرش بیاری؟؟
خلاصه کلی آبرو ریزی شده بود و پدرمم که قبلا هم توانایی مقابله ی مستقیم با مشکلات رو نداشت ترجیح داد فرار کنه تا تو تنهایی به اتفاقات افتاده فکر کنه و ببینه چرا، اصلا چی شد که همچین اشتباه وحشتناکی رو کرد
پدرم بعدها گفت رفتم تو یه امام زاده ای اطراف تهران موندم و به بلایی که سر خودم و زندگیمون آوردم فکر کردم
هر چی فکر کردم نفهمیدم چرا این کارو کردم
من که مرد هوس باز و سست عنصری نبودم که بگم تنوع طلبی و بی بند و باری باعث این کارم شد
من که زن و بچه های خوبی داشتم و هر چی فکر میکردم هیچ علتی واسه کارم پیدا نمیکردم
به خودم میگفتم من که علت رفتار خودم برای خودم قابل توجیه نیست چطور خانومم و بچه هامو، اطرافیان رو قانع کنم منو ببخشن
پدرم میگفت یک ماه به درگاه خدا گریه و التماس کردم راهی جلو پام بذاره
واقعا نمی خواستم خانواده و اعتبار و آبروم رو از دست بدم
در نهایت به این نتیجه رسیده بود گره ی این مشکل به فقط به دست مادرم باز میشه
دوباره باید دست به دامن فهم و درک و متانت و درایت مادرم بشه
پدرم بعد حدود یک ماه برگشت خونه
ما که از دوریش داشتیم میمردیم با دیدنش انگار بال در آوردیم و پریدیم بغلش
هم اون هم ما یه دل سیر گریه کردیم
مامانم هم تو نگاهش یه دلتنگی همراه با دلخوری بود
ولی عقب وایستاد و آروم رفت تو اتاق
یادمه پدرم از ما خواست تو حیاط بازی کنیم و بذاریم با مادرم صحبت کنه
مادرم بعدها بعد مرگ پدرم به اصرار من گفت که پدرم اون روز چی گفته بود
پدرم بعد ساعتها گریه و اظهار پشیمونی گفته بود
به خدا یکبار هم باهاش رابطه ی جنسی نداشتم اینو برو هر جور میخوای پیگیری کن
فقط از اینکه کمکش میکردم و میدیدم اون بدون من لنگ میمونه و من چقدر تو زندگیش ناجی و مهم هستم خوشحال بودم
از اینکه بالاخره یکی هم به نظر من و به عقیده من نیاز داره و بدون من نمیتونه زندگیش رو پیش ببره نیاز داشتم
ولی خودمو، کارمو توجیح نمیکنم
به خدا که میدونم مقصرم و هر جور تو بگی جبرانش میکنم
به خدا میدونم کارم سر تا پا غلط بوده و اگر قصد کمک به زنی رو داشتم، باید توسط تو کمک میکردم
کمک کردن مرد به زن مطلقه یا مجرد سر تا پا غلطه و آخرش میشه یه ارتباط و هزار تا مسئله ی دیگه
خیلی فکر کردم ولی هیچی به مغزم نرسید که چرا میخواستم نداشته هامو از کودکی تا الان تو این راابطه ی نصف و نیمه و دزدکی پیدا کنم
به خدا نمیدونم
تو این مدت صد دفعه خودمو لعنت کردم که تو اگه به خانومت میگفتی دردت چیه
اون پای حرفهات میشست و برای حل شدن و راه پیدا کردنش تلاشش رو میکرد چرا بدترین راه رو انتخاب کردی
ولی دردم رو به تو نگفتم و در عوض اون کار اشتباه رو کردم
پشیمونم و الان بعد خدا امیدم به توئه کمکم کن از این آبروریزی بیرون بیام
نمیدونم به مادرم اون روزها چه گذشت فقط میدیدم که چقدر داره اذیت میشه
ولی با اون همه فشاری که روش بود یه روز دست ما رو گرفت و رفتیم خونه ی خان بابا
بعد شام که تقریبا همه دایی ها و خاله ها جمع بودن از ما بچه ها خواست که بریم یه اتاق دیگه
بعدها تعریف کرد که اون شب چی شد
اون شب ماردم رو کرده بود به پدربزرگم و دایی هام و گفته بود که برای زندگی من مشکلی پیش اومده که با این که در ظاهر صد در صد شوهرم مقصره
ولی تو این مدت فکر کردم دیدم منم یه جاهایی بی تاثیر نبودم
الان اومدم وساطت حاج احمد رو بکنم
اون مرد خوبیه تا حالا هیچکدومتون سر سوزنی ازش بدی و نامردی ندیدین
من از آبجی نسترن ناراحتم کاش این موضوع بین منو اون میموند و به فامیل نمیگفت
تو این شرایط پخش شدن این حرفها حل کردن مشکل زن و شوهر رو صد برابر سخت تر میکنه
بگذریم که آبروریزیش چه بلایی سر دو طرف و بچه هاشون میاره
اصلا کار درستی نبود مطرح کردنش با دیگران حتی نزدیکترین عزیزای من که شماها باشین
میدونم تک تکتون دلسوز من و بچه هام هستین
ولی این موضوعات خیلی بهتره که پنهان بمونه
ازتون خواهش میکنم این موضوع تو همین جمع بمونه و دیگه بیشتر از این پخش نشه
نذارید تو فامیل و درو همسایه دهن به دهن بچرخه
چون وقتی همه جریان رو بفهمن دیگه بخشیدن آدمی که اشتباه کرده خیلی سخت تر میشه
من نمیخوام از احمدآقا طلاق بگیرم میخوام یه فرصت دوباره بهش بدم
هر دومون قول دادیم تغییر کنیم و خواسته هامون رو واضح و به موقع به هم بگیم تا کار از کار نگذره و این اتفاقها دیگه نیوفته
از شما هم میخوام با اینکه میدونم خیلی سخته ولی سعی کنید باهاش مثل قبل باشید و دوستش داشته باشید
خان بابا و دایی هام هم که مادرم رو خیلی قبول داشتن قبول کردنو پدرم باز برگشت خونه
ولی انگار یه آدم دیگه ای شده بود
خیلی بیشتر به مادرم و ما توجه میکرد
کم کم یاد گرفت که ابراز علاقه اش رو نشون بده، حرفهاشو بزنه
جاهایی که موافق نبود نظرش رو میگفت
مامانمم هم از اون به بعد تصمیات رو دو نفره میگرفت
خیلی جاها نشون میداد که برید از پدرتون نظرشو بپرسین
دیگه از بعضی کارها خودشو کشید کنار و کامل مدیریت و تصمیم گیری اونها رو سپرد دست پدرم
اون اتفاق مثل یه طوفان تو زندگی ما بود
چند ماهی زندگیمونو فلج کرد و حال هممون رو بد کرد
ولی با درایت مادرم و صداقت و تواضع و پشیمونی پدرم به مرور شرایط بهتر شد
اونها درس بزرگی گرفتن که هر لحظه حواسشون به خودشون و کارهاشون و تصمیماتشون باشه
برای منم درس بزرگی شد بعدها که بزرگتر شدم از این ماجرا درس گرفتم
تو کار و درس و ازدواجم سعی کردم هوشیار و عاقل باشم و اشتباهات دیگران رو تکرار نکنم و از خصوصیات و رفتار خوبشون الگو برداری کنم
در ضمن مواظب باشم به خاطر ترس از چیزی حالا دیگه از این ور بوم نیوفتم و
این دفعه از این طرف قضیه ضربه نخورم
پایان
: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan