تا وقتی که خانم همایونی رو ندیده بودم باور نمیکردم کسی بتونه این حجم از سختی رو تحمل کنه و هر روز به رو جلو زندگی کنه! ولی وقتی ایشون رو دیدم تمام تصوراتم به هم ریخت. زنی که در پیری خودش اینقدر قوی و مستحکم هستش یعنی در اوج جوانی چی بوده ؟!
این کتاب رو باید تمام مادران کمالگرا یک بار هم شده بخونن وگرنه میگفتم چندین بار بخونن. هر بار که میخونم با خودم میگم چقدر توان و تحمل من کمه؟! چرا من اینقدر سریع از همه چی دست میکشم درصورتیکه باید تا اخرین لحظه جنگید.
کتاب از جایی شروع میشه که زهرا خانوم دختر نوجوونی بوده و باید تو خونه های دیگران کار میکرده و کمک خانواده اش میبوده! ماجرای ازدواجش با پسر چشم رنگی رو تعریف میکنه. عروسی با لباس عروس به چه چیزی نیازمنده؟ به محبت و نوازش ولی چی به دست میاره...
سر هر بار بارداری خوابی زیبا و پرمحتوا میبینه که بهش خبر میده بارداره و پسری در راه داره، با تموم نداری ها و سختی ها چطور کنار میاد و چطور خودش و بچه هاشو تامین میکنه! حتی چطور مجبور بوده تو خونه سازی کمک کنه!
باور کنید اگر کتاب رو شروع کنید به سختی میتونید اون رو زمین بزارید و بدون توقف کتاب رو میخونید، زهرا خانوم داستان ما تو انقلاب هم نقش داشته و بچه هاشو همراه میکنه!
در ابتدای جنگ هم شروع میکنه و بیکار نمیمونه و همه این فعالیت ها در کنار همسری هست که خییییلی بدقلقه! اذیت های مرد چشم رنگی در جای جای کتاب دیده میشه.
پسرهاشو با سختی میفرسته جنگ، یکی رو جلوی چشم و یکی رو قایمکی و ...
با هر شهادت خودش کاملا اگاه میشده و به قلبش برات میشده و اماده بوده ولی این اولین سختی بود، مردی که فکر میکرد اون قاتل بچه هاشه و عرصه زندگی رو بهش تنگ میکنه و حتی بعد از داشتن سه تا بچه قد ونیم قد میره و کاری بس عجیب میکنه.
این کتاب سرتاسرش شگفتیه و اخرش اوج این داستانه.
به کمک گروه پویش مادران شریف توفیق شد که زهرا خانوم رو از نزدیک ببینیم و از حرفاشون حضوری استفاده کنیم، این زن یک شهید زنده است.
#بریده_کتاب
#قصه_ننه_علی
#پویش_مادران_شریف
صبح زود رجب شال و کلاه کرد و رفت پایگاه مقداد. از جلوی در دعوا را شروع کرد تا رسید پیش مسئول اعزام.
- پسر اول من شهید شد، بس نبود؟! دومی رو برای چی اعزام کردید جبهه؟! من راضی نیستم فوری برش گردونید.
- حاجآقا! این علی آقای شما چند سالش بود؟
- هجده سال.
- خوب قربون شکلت برم پسرت به سن قانونی رسیده! اختیارش دست خودشه. نه به من مربوط میشه، نه به شما! الانم نمیدونم کدوم منطقه است؛ کاری از دستم برنمیاد.
همه را به فحش کشید و برگشت خانه. تازه دست و پای کبودم داشت خوب میشد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد. شب و روزم را به هم دوخته بود. تا مدتها از ترس اذیتهایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم. وقت و بیوقت با کمربند و چوب به جانم میافتاد. بچهها در خواب زهرهشان میترکید. صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش میشد، بغض میکردم و پتو را روی سرم میکشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب میگفتم و با خدا حرف میزدم: «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چارهای نداشتم جز اینکه دندان روی جگر بگذارم.
📚 کتاب قصه ننه علی
صفحه ۱۳۲
#فراکتاب
#کتاب
این متن رو برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتم.
#چالش_مرورنویسی_فراکتاب