امروز به این فکر کردم که من چه آرزویی دارم. آیا چیزی از خدا میخوام؟ آیا دلم چیزی میخواد اصلاً؟
نتیجه اعجاب آور بود؛ من هیچ آرزویی برام باقی نمونده. نه که همه چی داشته باشم و حالا دیگه بی نیاز باشم از هرچیز دیگه و یا قانع باشم به همه چیزهایی که دارم؛ بلکه من حقیقتا نمیدونم چه چیزی میخوام.
موضوع اینه که من ماهها به طور مداوم آرزو کردم برای خیلی چیزها. آرزو کردم خیلی چیزها رو داشته باشم و یا حتی آرزو کردم خیلی چیزها ازم دور باشن. اما انگار برآورده نشدنشون این نتیجه رو به بار آورد که حالا دیگه چیزی آرزو نمیکنم. چرا؟ چون آرزو کنم یا نکنم، اتفاقات میافتن و من توی هیچ چیزی دخیل نیستم.
حالا منظورم صرف آرزو کردن نیست ها. برای خیلی چیزها هم تلاش کردم. اما مقصودم اینجا فقط و فقط آرزوست نه هدف یا یه تارگت مشخص که بخوام برای به دست آوردنش تلاش کنم.
مثلاً برای یه مدت طولانی آرزو میکردم یه همسر خوب داشته باشم؛ اما یک ماه اخیر دارم به این فکر میکنم که من اصلاً آمادهی ازدواج هستم؟ آیا من دلم میخواد ازدواج کنم؟ یا صرفاً به خاطر بعضی مسائل دلم میخواد ازدواج کنم و ازدواج رو وسیلهای برای رسیدن به اون اهدافم میخوام؟
مثالی که زدم صرفاً یه مثال بود تا بهتر بتونم منظورم رو منتقل کنم. اینکه مثلاً ازدواج نیازی به تلاش من نداره. من فقط باید منتظرش باشم و نهایتاً دعا و آرزو کنم. اما حالا برای این هم دیگه آرزو نمیکنم و حتی به این فکر کردم که کلاً دیگه ازدواج نکنم.
بله. به این شکل آرزوهام تبدیل به خاطره شدن. یعنی فقط یادمه که یه سری آرزو داشتم و حالا همونا رو هم ندارم.
شما آرزویی دارید؟ امید به رسیدنش رو چی؟