زَه‌را
زَه‌را
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بیراهه

نمی‌دونم براتون پیش اومده یا نه. گاهی توی مسیری که انتخاب کردی، می‌رسی به جایی که هم برگشتن بهت آسیب می‌زنه هم ادامه دادن. استیصال محض.

شاید حتی استیصال هم واژه‌ی کمی باشه براش.

اینجور مواقع خودم رو به در و دیوار می‌کوبم و خب از شدت ناراحتی مریض می‌شم. یه وقتایی بود که نهایتن گریه می‌کردم و این روند تا چند روز ادامه داشت. اما جدیدن مریض می‌شم.

تب می‌کنم، یه چیزی گلوم رو فشار می‌ده، سردردهای بی‌پایان، بی‌اشتهاییِ شدید و بی‌حالی و حتی بدن درد.

اینجور مواقع یا باید زمان بگذره یا یک عامل بیرونی همه چیز رو درست کنه و من برگردم به روال درست زندگی. وگرنه خودم هیچ کاری نمی‌تونم بکنم جز صبر کردن.

درواقع اونقدر بی‌حال و بی‌رمقم که بخوام هم کاری ازم بر نمیاد. تصور کنید نمی‌تونم حتی کارهای روزانه‌ام رو بکنم. چطور می‌تونم با این وضع خودمو نجات بدم؟

دلایلش هم متفاوته. گاهی شاید خیلی مسخره به نظر بیاد ولی منو از پا در میاره.

نا گفته نماند که از این حالم متنفرم. درواقع از خودم و از همه چی متنفر می‌شم. با تمام وجودم می‌خوام بمیرم و راحت شم.

البته مردن فرار کردنه ولی خب چه میشه کرد؟ آدم گاهی فرار می‌کنه دیگه.

استیصالبیماری
پی چشمی که پی خواندن است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید