«دلم میخواست یک خواهر داشتم »
نمیدانم چند ساله
شاید دوست داشتم کوچکتر از خودم بود، موهایش را میبافتم، نقاشی یادش میدادم و در درسهایش کمکش میکردم. بعد از مدرسهاش به سراغش میرفتم و یک بستنی مهمانش میکردم ،درست وقتی صورتکش در میان مقنعه صورتی آنهم با لکهی بستنی شکلاتی روی گونهاش جا خشک کرده بود بغلش میکردم و بعد چلیک! یک عکس دوتایی می انداختیم .
یا شاید یک خواهر دوقلو که همیشه در کنارم بود
کسی که مشکلات مرا داشت، شریک غم هایم بود و با خوشی های من دلخوش !
یک لحظه مرا تنها نمیگذاشت و همه چیزمان سِت بود .
میشد هم یک خواهر بزرگتر داشتم
کسی که رد پایش مسیر مرا هموارتر میکرد،
او به مانند چراغی میشد وتا چند قدمی مرا روشن میساخت
وقتی خسته و رنجور کنارش میایستادم
دستی به دور گردنم میانداخت و به آغوشم میکشید .
چقدر دلم یک خواهر میخواهد
برای بچگی هایم
الانم
و آیندهام!
یک خواهر برای خاله بازی هایم تا وقتی بزرگتر شدم هم بتوانم به خانه اش بروم
او یک چای برایم بریزد و کام تخلم را با شیرینی های خانگیاش از بین ببرد.
برای همین لحظه
همین حالایم
هر چند سال که دارد ...
شریک غصه هایم بود !
#زهرا_تاجمیری