خودشو تو آغوشم مچاله کرده بود .قلبش عین بچه گنجشک تند میزد، چشمهاشو محکم روی هم فشار داد و گفت: قصه میگی؟
چشمانم روبستم و قصه ی سنجابی رو گفتم که عاشق ماهی خاکستری دریا شده بود
همین قدر محال! همین قدر دوست داشتنی.
اما اون خوب گوش میکرد که ببینه تهش چی میشه، همیشه به زورم که شده بیدار میمونه تا آخر قصه رو بشنوه. از سنجابی گفتم که تمام زندگیش رو توی ساحل گذاشت تا یبارم که شده، ماهی بیاد کنار ساحل و سنجاب شروع کنه به دلبری.
با ذوق روی شن های داغ بالا و پایین بپره تا ماهی دمش رو تکون بده تا اونم مبتلا بشه !
یواش گفت: مبتلا یعنی چی؟
گفتم تا اونم سنجاب رو دوست داشته باشه .
یجوری گفت پس منم مبتلای توام که دلم خواست بچلونمش !
قصه به جایی رسید که ماهی هم مبتلا شد !
بیشتر میاومد لب دریا و سنجاب دلش میخواست از خوشحالی پرواز کنه ، به هیچکی نگفته بود هر روز وقتی برمیگرده تو لونهی کوچیکش، دلش رو از عمد میسپاره کنار ساحل و از موجهایی که میان، خواهش میکنه که این دل رو سالم برسونن به دست ماهی .
بَد جوری تو فکر بود سعی داشت قبل اینکه بپرسه، خودش کشف کنه .
منم از روزهایی که میگذشت میگفتم
از روزهایی که ماهی توی آب میرقصید و سنجاب دلش میخواست بره و بغلش کنه
دوباره گفت عین توِ که دلت میخواد همش منو بغل کنی؟
_عین من !
باهوش بود و کنجکاو تمام روز ذهنش پرت سنجاب و ماهی خاکستری قصهی ساختگی من بود.
وقتی داشتیم الفبای کلاس اول رو باهم تمرین میکردیم و شعر کلمات رو میخوندیم به سین که رسید گفت سین مثل سنجاب ،میم مثل ماهی میم مثل مبتدا موهاشو بهم ریختم و گفتم مبتدا نه و مبتلا .
ناهارشو که خورد زود رفت تو جاش خوابید و گفت بیا ادامهی قصه...
_سنجاب از مزرعه دل کند، دیگه قصد نداشت برگرده .
کلی فندق آورده بود و زیر شن های ساحل انبارشون کرده بود از آرزوهاش گفته بود. از اینکه چقدر دلش میخواد کنار هم باشن و ماهی فقط گفت:ما الان هم کنار همیم !
سنجاب گفت: اما من تو رو کنار خودم میخوام.
ماهی گفت: من اگه بیام اونور میمیرم
سنجاب میترسید از این دوری ...
سکوتش شکسته شد: مامان منم خیلی ترسوعه !
بی اهمیت قصه رو ادامه دادم : دلش آشوب بود با هر چرخش خاکستری و زیرآب رفتنش عرق سرد میکرد.
تا یه روز پیرمرد ماهیگیر تور بزرگی رو بر سر عروس دریاها انداخت سنجاب که حسابی ترسید بود سعی داشت با اون دندون های تیز و کُندش تور ماهی رو پاره کنه و برای همیشه ماهی خاکستری رو ببره پیش خودش .
یجایی تو تنگ بلور! درست مثل مامانِ تو ، که دلش میخواست تورو ببره یجا که همیشه پیش خودش باشی.
بغض کرده بود !
منم بغض کرده بودم .
_ماهی چیشد؟
آهسته گفتم زنده نموند .
بغضش برای ماهی خاکستری کوتاه بود، تلخ گفت: سنجاب چیکار کرد ؟
_وقتی ماهیگیر تورش رو از آب جدا کرد دید چند تا ماهی زیادی گرفته بعد ازکلی وقت که برای ماهی به اندازه یک عمر بود.
خاکستری رو پَسش داد به آب.
اون به آب برگشت اما به زندگی نه !
ماهی نفس میکشید اما زندگی نمیکرد ، دیگه اون احساس قبل رو نداشت. شده بود یه ماهی افسرده
انگار که ماهگیر روحش رو نابوده کرده بود
اما سنجاب که خیلی خودخواه بود، یه روزی بدون اینکه به کسی بگه اون برداشت وبرد گوشه تنگ بلور ، یجایی که همیشه پیش خودش باشه
ریشهی ماهی به دریاست
نه به اکواریوم و تنگِ بلور !
به بیا قول بهم بده پسرک ، توهیچوقت مثل سنجاب نباش، نخواه کسی رو از ریشش جدا کنی!
میخواستم بگم تو مثل بابات نباش اما نگفتم .
تعطیلات تموم شده بود که دوباره همدیگرو دیدیم
گفت: خاله قصهات رو برای بابام گفتم اونم همین قصه رو شنیده بود.
فقط گفت به پرستارت بگو قصه انتها داره
لبهاشو جمع کرد و گفت: یه انتهای تلخ و بدمزه !
گفت اینو بهت بگم: ماهی و سنجاب وقتی رفتن ، باهم عروسی کردن خدا بهشون یه بچه داد ... یه پسر !
گفت درسته سنجاب خودخواهی کرد
ولی اگه برمیگشت عقب بازم همینقدر خودخواه میموند.
بابام گفت که یه سنجاب خودخواهه !
تازه میگفت شما مثل یه ماهی خاکستری هستی اما اونقدر لیزخوردی که نتونست نگهت داره !
بعدش بابام گفت بهت بگم که اون هنوزم مبتلای توعه هنوزم یه سنجاب خودخواهه که همیشه تورو برای خودش خواست ...
کاش زودتر بهم میگفتی کی هستی ماهی ترسو
تا زودتر بهت بگم مامان .
#زهرا_تاجمیری
____________
پی نوشت : ممنون که خوندین??
حتما نظراتتون رو برام بنویسین❤️