ویرگول
ورودثبت نام
زهرا تاجمیری
زهرا تاجمیری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

نازخاتون

داستان کوتاه نازخاتون قسمت اول
داستان کوتاه نازخاتون قسمت اول



اینجا ناز خاتون صدام میکنن ، نه اینکه خیلی ناز کنمااا ، نه ! ولی یکسری عادت های قدیم هنوز از سرم نیوفتاده .

مثلا من دوست داشتم هر روز پیشونیمو ببوسه و بعد بره برای همین هم این پرستارهِ که قرص هامو میاره پیشونیمو می بوسه تا قرص هامو بخورم !

خب خودش می‌دونه اگه اینکارو نکنه یا اینکه بدون شب بخیر چراغ رو خاموش کنه و هر روز یک ساعت برام کتاب نخونه ، منم باهاش راه نمیام !

خلاصه انقدر نازمو کشید که از بقیه غافل شد !

آخر سر هم اخراجش کردن ... از اون روز همه گفتن : خاتون به خاطر تو اخراج شد !

ولی هنوز میاد بهم سر میزنه ، نیست من یه کوچولو دل نازکم ! اگه نمی اومد که حتما می میردم !

آخه این پرستار جدیده که اومده خیلی بی احساسه ...

اون دفعه سر من داد کشید : آهای بدبخت اونی که عکسشو بغل کردی و براش گریه می‌کنی اگه دوستت داشت نمیزاشت به این روزگار بیفتی !

ولی خاتون هیچوقت از این حرفا بهم نمی زد ، تازشم گاهی پایه پای من گریه میکرد !

این آخریا ازش پرسیدم چرا من براش مهمم ؟

چرا هنوز به دیدنم میاد ؟ چرا منو دوست داره ؟

می‌دونی چی گفت ؟ گفت اونم مثل من بوده ! صبح ها دلبرش پیشونیش رو می‌بوسید و شبها بدون شب بخیر چراغ رو خاموش نمی‌کرده ، روزا یک ساعت تمام براش شعر میخونده و عصرها باهم قدم میزدن ...

اما تهش میفهمن راهشون یکی نیست !

خاتون می‌گفت یدونه از من تو وجودشه که خیلی تلاش کرده دیونه نشه .......

نویسنده : زهرا تاجمیری

دوستان اگه خوشتون اومد کامنت بذارید که بقیه قسمت هارو هم براتون بذارم❤️و اینکه داستان کلا پانزده قسمت بیشتر نیست ❤️?

روزتون بخیر و نیکی

#قسمت_اول


زهرا تاجمیری_ از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم همه دیوار است !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید