اینجا ناز خاتون صدام میکنن ، نه اینکه خیلی ناز کنمااا ، نه ! ولی یکسری عادت های قدیم هنوز از سرم نیوفتاده .
مثلا من دوست داشتم هر روز پیشونیمو ببوسه و بعد بره برای همین هم این پرستارهِ که قرص هامو میاره پیشونیمو می بوسه تا قرص هامو بخورم !
خب خودش میدونه اگه اینکارو نکنه یا اینکه بدون شب بخیر چراغ رو خاموش کنه و هر روز یک ساعت برام کتاب نخونه ، منم باهاش راه نمیام !
خلاصه انقدر نازمو کشید که از بقیه غافل شد !
آخر سر هم اخراجش کردن ... از اون روز همه گفتن : خاتون به خاطر تو اخراج شد !
ولی هنوز میاد بهم سر میزنه ، نیست من یه کوچولو دل نازکم ! اگه نمی اومد که حتما می میردم !
آخه این پرستار جدیده که اومده خیلی بی احساسه ...
اون دفعه سر من داد کشید : آهای بدبخت اونی که عکسشو بغل کردی و براش گریه میکنی اگه دوستت داشت نمیزاشت به این روزگار بیفتی !
ولی خاتون هیچوقت از این حرفا بهم نمی زد ، تازشم گاهی پایه پای من گریه میکرد !
این آخریا ازش پرسیدم چرا من براش مهمم ؟
چرا هنوز به دیدنم میاد ؟ چرا منو دوست داره ؟
میدونی چی گفت ؟ گفت اونم مثل من بوده ! صبح ها دلبرش پیشونیش رو میبوسید و شبها بدون شب بخیر چراغ رو خاموش نمیکرده ، روزا یک ساعت تمام براش شعر میخونده و عصرها باهم قدم میزدن ...
اما تهش میفهمن راهشون یکی نیست !
خاتون میگفت یدونه از من تو وجودشه که خیلی تلاش کرده دیونه نشه .......
نویسنده : زهرا تاجمیری
دوستان اگه خوشتون اومد کامنت بذارید که بقیه قسمت هارو هم براتون بذارم❤️و اینکه داستان کلا پانزده قسمت بیشتر نیست ❤️?
روزتون بخیر و نیکی
#قسمت_اول