ویرگول
ورودثبت نام
Zahrayii
Zahrayii
Zahrayii
Zahrayii
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سفر پسته ای

همه با عجله سوار ماشین شدیم.

مامان مثل همیشه می‌گوید: «چیزی که جا نگذاشتیم؟»

و ما هم برای هزارمین‌بار وسایل را چک می‌کنیم و راهی جاده می‌شویم، از رفسنجان به‌سوی تهران...

صندلی‌های خشک باعث آزارِ بدن‌مان می‌شد، ولی این شوقِ سفر بود که کاری می‌کرد بدن‌درد را حتی حس نکنیم!

اسبِ سفیدِ بابا (پیکانِ پدرم را می‌گویم) ، پدرم روی ماشینش این اسم را گذاشته بود: «اسب سفید».

مگر کسی می‌توانست یا اصلاً جرأت این را داشت که روی اسبِ سفیدِ پدر کمترین عیبی بگذارد؟ روزگارش بی‌شک سیاه می‌شد.

قسمتی از شیشهٔ جلوی ماشین شکسته، سپرِ عقب تقریباً آخرهای جان‌دادنش بود و با خلاقیت‌های پدرانه به‌زور باقی مانده بود؛ پدرم با سیمِ مفتولی سپر را به ماشین وصل کرده بود. صدایش هم که برایتان نگویم ، سیستمِ آلودگی صوتیِ خالص بود.

در واقع اسبِ سفید دیگر عمرش را کرده بود و وقتِ بازنشستگی بود، اما همچنان رسمِ رفاقت را به‌جا آورده بود و برای‌مان مانده بود؛ بیست سال رفیقِ راهِ پدرم بود. نباید رفیقِ نیمه‌راه می‌شد و حالا که هم آن و هم پدرم بیست سالی از جوانی‌شان گذشته بود، رفیقش را تنها نمی‌گذاشت.

موسیقی زنده در ماشین به راه بود؛ پدرم خواننده بود و با صدای دلنشینش از خوانندهٔ موردعلاقه‌اش، یعنی حبیب، می‌خواند و ما لذت می‌بردیم. مادرم هر از گاهی چای می‌ریخت تا حنجرهٔ پدر برای خواندن و دستانِ ما برای دست‌زدن گرم شود. تقریباً نزدیکِ یزد بودیم. پدرم اعتقاد داشت مزهٔ سفر به کنارِ جاده‌نشستن‌هایش است. اتاقکی کاهگلی وسطِ دشتِ خشک کنارِ جاده از شیشهٔ جلویی به چشم می‌خورد؛ بی‌تردید پدرم دیر یا زود فرمان اسبِ سفید را به‌سویِ آن اتاقک می‌داد و توقف می‌کردیم.

ماهِ بهمن بود و بسیار سرد؛ ماشین هم که... بهتر است بگوییم یخچال یا شاید هم سردخانه ، بخاری‌اش خراب بود. من و پدرم پیاده شدیم تا در سوزِ هوای یزد، چایِ آتشیِ سوزان را به خورد این تن یخ‌زده‌مان بدهیم. مادرم اما نه؛ او ننه‌سرما‌تر از این حرف‌ها بود!

من و پدرم به این اعتقاد بودیم که مادرم «ناتالنگی می‌کند»، اصطلاحی که به این معنی است: سازِ مخالف می‌زند. صبحانه‌مان را هم روی پیک‌نیکِ قرمزِ پدرم خوردیم؛ جای‌تان بسیار خالیِ تخم‌مرغ‌های محلیِ خودمان بودند.

با اسبِ سفید باز هم راهیِ جاده شدیم تا این بار تنها ایستگاه‌مان همان مقصدِ نهایی یعنی تهران باشد.

راستی پسته‌ها را از قلم انداختیم؛ چهل کیلویی پسته در صندوقِ عقب داشتیم، همراه با متکا (بالش) و پتو و سایر وسایلمان ، پسته ها(از سه نوع شور، خام و زعفرانی) را هم با هر ضرب و زوری جا داده بودیم؛

اوّلین تجربهٔ تجارت در شهری به‌جز شهر خودمان بود، آن هم خانوادگی... چه وضعیتی!

به کرج که رسیدیم، دیگر وقتی سرم را به شیشه تکیه می‌دادم و نفس می‌کشیدم، بخار روی شیشه‌ها حس می‌شد؛ آن‌قدر سرد شده بود که دیگر حتی کاپشن هم جواب نمی‌داد... عمه‌ام در کرج خانه داشت و ما کلیدش را گرفته بودیم؛جا و مکانِ دیگری جز آن‌جا در تهران نداشتیم، پس اولین تجارت‌مان را از کرج آغاز کردیم.

دقیقاً از خیابانِ بهشتیِ کرج، پر از دست‌فروش بود که همه حرفه‌ای و سال‌ها کارشان همین بود؛ چه کسی به ما که تازه‌کار و خجالتی و شهرستانی بودیم نگاه می‌کرد؟ نگاه؟ اصلاً نگاه نمی‌خواستیم؛ همان نیم‌نگاه هم کافی بود!

پدرم اما تجربه‌ای داشت؛ در حدودِ سنِ دوازده‌سالگی‌اش دکهٔ نوشابه‌فروشی‌ای در میدانِ قدسِ رفسنجان داشت.

کاغذهای تبلیغاتی را به شیشهٔ پشتیِ ماشین چسباندیم؛ اسبِ سفید تابلو نمایشگرِ ما شده بود... اسبِ سفید چه‌ها که نکرد، چه‌ها که نبود در این سفر!

روی کاغذها «پستهٔ ممتازِ رفسنجان» نوشته شده بود؛ متنی با رنگِ قرمز که اگر به ما نگاه نکردند، حداقل قرمزیِ آن به چشم‌شان بخورد و جذب شوند.

بسته‌بندی پسته‌ها را روی صندوقِ عقب گذاشتیم؛ داخلِ صندوقِ عقب را اما نمی‌شد باز کرد چون هر چه بگویی درونِ شکمِ اسبِ سفید جا داده شده بود ،چیزهایی که شاید اصلاً به هم ربطی هم نداشتند. پس فقط ظاهرِ شکمِ اسبِ سفید تمیز بود و به‌هرحال کسی هم چه می‌دانست که ما باطنش را با چه چیزهایی پر کرده‌ایم؛ انگار اسبِ سفید خانهٔ سیارِ ما شده بود.

ما داخلِ ماشین بودیم و بابا در حالِ دادزدن بود: «پستهٔ رفسنجان، بهترین پسته، از کشاورز، بیا این‌طرفِ بازار...»

پسته مالِ باغ‌های پدرم بود؛ زحمت‌شان را کشیده بود و پسته درجه‌یکی هم بود، ولی از نوعِ فندقی. بعداً متوجه شدیم تهرانی‌ها بیشتر خریدارِ پستهٔ اکبری یا کله‌قوچی هستند تا فندقی... ولی فندقی از همه پسته‌ها خوشمزه‌تر بود؛ منتهی آن‌ها معیارشان درشتیِ پسته بود که فندقی هم متوسطِ رو به ریز بود.

فریادهای پدرم تا دمِ‌دم‌های غروب بی‌جواب ماند، اما بالاخره سر و کلهٔ اولین مشتری پیدا شد؛ پدری که پسرِ کوچولویش تا به‌حال پسته نخورده بود و پسته می‌خواست. یک بسته‌بندیِ ۲۵۰ گرمی فروش رفت و شوقی برای ادامه پیدا کردیم.

شب من و مادرم برای مغازه‌دارها پسته بردیم؛ ولی از این مغازه‌دارهای خسیسِ مغرور چیزی درنمی‌آمد (البته بجز طلافروش‌های عزیزتر از جانم). اولین مشتریِ مغازه‌دارمان طلافروشِ پاساژ بود؛ بسیار خوش‌اخلاق و آقا. الحق که لایق هرچه ثروت که نصیبش می‌شد بود.

چرا دروغ؟ برای یک نوجوان پانزده‌ساله مثلِ من در آن زمان بسیار مشکل بود رو زدن بهِ بقیه و زمین‌افتادنِ رویی که زده بودم! دیگر آخرهای شب شده بود؛ واردِ هر مغازه‌ای که می‌شدیم، به من با لبخند می‌گفتند: «خسته نباشی.» گویی کوفتگی از سر و روی‌ام می‌بارید.

برایتان بگویم از اسبِ سفیدِ خوب‌مان که در طولِ سفر اصلاً اذیتمان نکرد مگر یک پنچری جزئی که آن هم خودش برکت‌آور بود...

آن روز مانده بودیم اسبِ سفید ما را به کجا ببرد؟ پدر می‌گفت انگار فرمانِ خودش در حال حرکت است و اگر رهایش کنی به سمت و سویِ دلخواهش می‌رود.

بی‌راه هم نمی‌گفت؛ گویی اسبِ سفید کمی با ما شوخی‌اش گرفته بود، ولی آخر چه وقت و زمانِ شوخی است؟ آن‌هم این وقتِ سال و در شهرِ غریب؟ فکر نمی‌کنم شوخی باشد!

پدر پیاده شد تا ماشین را چک کند... گویی شوخی‌ای در کار نبود؛ پایش میلنگید...

لاستیکِ سمتِ چپِ ماشین پنچر شده بود.

در کوچه‌پس‌کوچه‌ها بالاخره موفق شدیم آپاراتی پیدا کنیم؛ پدر پیاده شد تا لاستیکِ ماشین را پنچرگیری کند. ما هم در ماشین مانده بودیم و منتظر بودیم تا کارِ پدرم تمام شود که ناگهان درِ عقبِ ماشین باز شد و پدرم بسته‌بندیِ نیم‌کیلوییِ پسته‌ای را برداشت و رفت. من و مادرم هم‌زمان سرمان را به عقب چرخانده تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد؛ اما صداها مبهم بود و واضح به گوش‌مان نمی‌رسید. به همین دلیل تا پدر در ماشین نشست من و مادرم با هجومی از انواعِ سؤال‌ها به سمتش حمله بردیم: «چه شد؟ مشتری بود؟ چه گفتید؟»

از صحبت‌های پدر متوجه شدیم که اسبِ سفید حتی از پنچری‌اش هم قصد و نیتِ خیری داشته و برای‌مان مشتری آورده است. اوایل فکر می‌کردیم یک مشتری بیشتر نبوده و آن هم همان آپاراتی ای بوده که پنچرگیری کرده است، اما وقتی فهمیدیم بیشتر از این حرف‌هاست که بعد از دو روز نصفِ طایفهٔ همان شخص مشتری شده بودند و پسته می‌خواستند!

بعد از کرج به تهران رفتیم. در خانهٔ خاله‌ام مهمان شدیم. اسبِ سفید دیگر وقت کرده بود دست‌کم طرفِ صبح‌ها را استراحت کند.

میدانِ تجریش اولین جایِ انتخابی برای فروش بود. اسبِ سفید در میان آن همه ماشینِ باکلاس در تجریش زیاد جلوه کرده بود (جلوهٔ نسبتاً بد). میدانِ تجریشی‌ها از مشتری‌های خاصِ خودشان اجیل‌شان را تهیه می‌کردند، ولی ما هم مشتری‌های خاصِ خودمان را پیدا کردیم.

بگذارید برایتان بگویم از نخستینِ مشتریِ خودِ خودم:

مادرم در ماشین بود، پدرم پسته‌ها را به خیابانِ روبرویی برده بود تا بفروشد؛ مقداری بسته‌بندی برای‌مان جا گذاشته بود که اگر توانستیم آن‌ها را بفروشیم. مردی به‌سویِ من آمد و پرسید: «پسته‌ها چند است دخترم؟»

پاسخ دادم: «بستگی دارد چه مقدار بخواهید.»

پرسید: «تخفیف نمی‌دهی؟»

گفتم: «چرا که نه؛ تخفیفی جزئی برای شما می‌دهم. راستش پسته‌ها مالِ باغِ پدرم است؛ زحمت‌شان را کشیده‌اند؛ به قیمت‌شان نگاه نکنید؛ نسبت به زحمات و خرجِ پسته‌ها، هیچی نیستند.»

گفت: «دخترم، از طرزِ تجارتت خوشم آمد.»

و بسته‌ای نیم‌کیلویی را خریداری کرد.

بعد از آن دو مشتریِ دیگر هم بودند، اما به‌یادماندنی‌ترین‌ها، تنها اولین‌ها هستند.

بعد از میدانِ تجریش و راحت‌شدنِ اسبِ سفید از شرِ آن ماشین‌ها، به پارکی رفتیم برای فروش. این‌بار فروش سخت‌تر شده بود؛ باید پسته‌ها را دست‌مان می‌گرفتیم و می‌رفتیم جلو و تبلیغ‌شان می‌کردیم...

قبول دارید که اگر نخواهند، به‌صورتِ بدی می‌گویند: «نه آقا/خانم» با یک اخمِ بد...

مادرم و من راهیِ یک سمتِ پارک شدیم و پدرم راهیِ سمتِ دیگر...

من که همان اول آبِ پاکی را ریختم روی دست‌شان و گفتم: «من این‌کار را نمی‌کنم.» پدرم هم طعنه‌ای زد و گفت: «بله دیگر، خانم دخترِ شاه‌پریان‌اند؛ نه بشنوند به پرِ عبایشان بر می‌خورد!»

در آخر فکر می‌کنید چه شد؟ بله درست است، رو زدم و آن‌ها هم گفتند: «نه.» آن هم از همان نه بدها!!

ولی در همان پارک شاید بگویم نزدیک به ده مشتری پیدا شد.

خلاصه جانم برایتان بگوید: همان‌طور که آغازمان با اسبِ سفید شروع شد، پایان‌مان را هم با همان بودیم ،اما پایانی با صندوق عقبی خالی از دانه ای پسته ، ذهنی آکنده از خاطراتِ مردم تهران، سختی های راه تجارت و شادی های بی کرانِ هر لحظه که تا ابد در قلب نوجوان پانزده ساله ای که من بودم حک و تجربه ای گرانبها شد.

پستهتهراندنده عقب با اتو ابزار
۵
۳
Zahrayii
Zahrayii
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید