۱. این روزها به شکل اعتیادواری درگیر بازیای شدم که مرا عملاً متوجه نکتهای کرد. این یکی از بازیهای مجموعه lumosity است که بازیهای شناختی دارد.
تو این بازی، در نقش کافهچی، چند لیوان و تعدادی سفارش داری که باید آنها را آماده کنی. هر وقت لیوانها پر شدند، قبل از لبریز شدن، باید آنها را برداری. برای این کار فقط دو دقیقه فرصت داری تا سفارشهایت را آماده کنی. در مراحل اولیه، تعداد لیوانهایت کمتر است و سفارشهای کمتری هم لازم است آماده کنی. مراحل تا جایی پیش میرود که به ۱۲ لیوان و ۴٨ تا سفارش در دو دقیقه میرسی و از آنجا به بعد دیگر تعداد لیوانهایت را اضافه نمیکند و فقط تعداد سفارشهایت را بالا میبرد.
من در این مدت با کلی تلاش سفارشهای بیشتری را آماده میکردم و راههای مختلفی را امتحان میکردم تا بتوانم سرعتم را بالا ببرم؛ بدون آنکه دقتم کاسته شود و سفارشها هدر روند. با کلی زور و تلاش به ۶۶ تا سفارش رسیدمو بعد فهمیدم ای دل غافل، هر وقت بد بازی کنی با اینکه یک بار توانستهای به این مرحله برسی دوباره تو را عقب میبرد و باید دوباره ۶۴ تا را پر کنم. این موضوع خیلی آزارم میداد. با خودم گفتم من که یک بار توانستهام این را حل کنم، چرا دوباره! اصلاً هم به ذهنم خطور نمیکرد وقتی نتوانی دوباره ۶۴ را بهراحتی بزنی چطور میخواهی رکورد بالاتر را بزنی. آزار این موضوع آنقدری بود که هر وقت به ثانیههای آخر میرسیدم و میدیدم کلی سفارش مانده، قبل از اتمام بازی خارج میشدم تا دوباره بازی کنم و مرا به مرحله قبل نبرد.
اما بالاخره یک جایی به این نتیجه رسیدم که عملکرد یک بار یا دو بار مهم نیست. زمانی واقعاً در مرحلهای به خبرگی میرسم که بتوانم در همان سطح عملکرد داشته باشم. خلاصه تسلیم روند بازی شدم و گذاشتم که مرا به مراحل پایینتر برگرداند و آنقدر بازی کردم که توانستم در بیشترین سفارشش یعنی ۷۲ تا سفارش بدون هیچ برگشتی به سفارشهای کمتر بمانم. شاید اگر به این روند اعتماد نمیکردم به چیرگی نمیرسیدم. یک بار به هدف زدن کافی نیست.
۲. چند هفته پیش در قرار کتاب پنجشنبههای بردار ارائۀ کتاب داشتم. کتاب ذهنیت انعطافپذیر، رشد و ارتقا. این کتاب خطاب به معلمها، برای ایجاد ذهنیت رشد در کلاس نوشته شده است. حالا چی شد که بعد از گفتن از بازی سراغ این کتاب رفتم؟ تو کتاب به اهمیت شکست و یادگیری از آن پرداخته است. هنگام خواندن کتاب متوجه بودم که ذهنیت ثابت در من پررنگتر است و این بازی در عمل آن را نمایان میکرد. وقتی تسلیم روند بازی شدم فهمیدم که مواقعی که بد بازی کرده بودم چه اشتباهاتی انجام میدادم. و همین باعث میشد تا دیگر آنها را تکرار نکنم و برای فرار از شکست در ثانیههای پایانی از بازی خارج نشوم.
البته دنیای واقعی با بازی فرق دارد. چگونه میتوان شکستها و عملکرد ضعیف و پیشرفت غیرخطی را به سادگی پذیرفت؟ تو بازی نه از قضاوت اطرافیان خبری است نه باخت و شکست عواقب بدی برای تو دارد. همین جا باید توقف کرد. چه شد که قضاوت دیگران و عواقب که به هر حال بعضاً ناگزیر هستند اینقدر پررنگ شد؟ آهان! یادم افتاد تو مدرسه امتحان میدادیم و تنها چیزی که مهم بود کسب نمرۀ بالا بود. دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.