پنهانی به اتاق ناظم میروم. دوستانم از من پشتیبانی میکنند. کامپیوتر را روشن میکنم و اطلاعات همۀ دانش آموزان را پاک میکنم. مرحلۀ بعد گیر انداختن همۀ کادر مدرسه در فاضلاب است تا بتوانم ناظم را گیر بیندازم و گروگان بگیرم. بعد از اینکه ناظم را گیر انداختم نوبت دیالوگ طلایی داستان فرا میرسد. ناظمی که رجز میخواند و تهدید به اخراج میکند و منی که اهمیت نمیدهم. به یاد نمرههای صفر، گذراندن زنگ تفریح در سرما، صدای سوت و مبصرهای خبرچین میافتم. چاقویی را در دستم میفشرم که از آشپزخانه برداشتم. باید همین جا کار را تمام کنم.
برگرفته از داستانهای تخیلی دانشآموزی کلاس پنجمی منهای کمی خشونت!