در پاسخ به سؤال تغییر جهان، بعضیها معتقدند باید خودت را تغییر بدهی و پی تغییر دیگران نباشی. موضوع بحثم این نیست که اساساً با کدام نگاه باید پیش رفت و میخواهم دربارۀ خود تغییر جهان بنویسم.
پنجم دبستان که بودم، جودی دمدمی دنیای جدیدی را به رویم باز کرد. یکی از جلدهای سری جودی دمدمی، جودی دنیا را نجات میدهد، بود. جودی واقعاً دنیا را نجات نداد ولی شروعکنندۀ یک کار ارزشمند در مدرسهاش شد: جمعآوری بطریهای پلاستیکی و استفاده از منافع بازیافت آنها برای حفظ ریههای زمین یعنی جنگلهای استوایی. یادم هست که دوست داشتم من هم مثل جودی، انجمن مخفی تشکیل بدهم و برای محیطزیست کاری کنم.
تأثیر جودی تا سالها روی من بود. دبیرستان که بودم با دوستانم پروژۀ یک نوع آبگرمکن خورشیدی را پیش میبردیم که متأسفانه نتوانستیم از داوری منطقه جلوتر برویم و کارهای ثبت اختراعش هم نیمهتمام ماند. آن روزها به این فکر میکردم در دانشگاه چه رشتهای بخوانم. توی اسامی رشتهها و گرایشها چیزی توجهم را جلب کرد که با فقط با اسمش خیالم خوش بود و آنقدرها دربارهاش اطلاع نداشتم: مهندسی شیمی گرایش محیطزیست.
قبل از شروع تابستان دوم به سوم دبیرستان اتفاق مضحکی برایم افتاد که مسیر زندگیام را تغییر داد. کل آن تابستان به آیندهام فکر کردم. به این نتیجه رسیدم برای اینکه آدم تأثیرگذاری باشم باید بروم سراغ علوم انسانی و راستش مهندسی خواندن را بیفایده یافتم.
سوم دبیرستان تمام مدت به بعضی از همکلاسیهایم فکر میکردم. چطور میتوانستند درسهایی را بخوانند که دوست نداشتند و وقتی ازشان میپرسیدی میخواهی چه کاری در آینده انجام بدهی هیچ ایدهای نداشتند. آنزمانها خیلی به این فکر میکردم چرا باید دانشگاه رفت؟ چرا باید رشتهای را خواند که صرفاً همۀ رتبه برترها آن را میخوانند؟ برای خودم یک آزمایش فکری طراحی کرده بودم؛ فرض کن توی دنیایی هستی که اگر درس نخوانی هیچ اتفاق بدی نمیافتد، آیا باز هم درس میخواندی؟ یا فرض کن همۀ شغلها و رشتهها درآمد یکسانی داشتند، آنوقت چه کاری را انتخاب میکردی؟ خلاصه، اینها مسئلۀ آن روزهایم بود و پیشدانشگاهی که بودم تغییر آموزشوپرورش دغدغهای جدی برایم شده بود.
و امان از روزهای تاریک دانشگاه که جرقههای شعلهور نگاه به دوردست را خاموش میکنند. روزهایی که انگار از زرورق زندگی در رؤیای شیرین تو را وارد واقعیتی تلخ و سرکوبگر میکند. البته این تجربیات من از آن روزهاست و نباید آن را تعمیمداده به همه بنویسم.
با اندک توانی که داشتم کمکم دوباره به خودم آمدم. به یار قدیمیام، کتاب، که از او فاصله گرفته بودم، نزدیک شدم. تغییر اجتماعی به تماشاگه ذهنم برگشت. تغییری مثل باغبانهای چریک که در کتاب چگونه جهان را تغییر دهیم خوانده بودم. از آنهایی که اطرافت را نگاه میکنی و میپرسی چرا کسی کاری برای آن نمیکند و متوجه میشوی چرا خودت آن کس نباشی. در واقع همان جملۀ معروف تغییری باش که خودت میخواهی در جهان ببینی. انگار دوباره به بند اول برگشتیم، نه؟!
گفتم باغبان چریک، بگذار بازش کنم. ریچارد رینولدز فردی بود که از کثیف بودن و خالی بودن گلدانهای شهرش ناراضی بود. تصمیم گرفت آنهایی را تمیز کند که نزدیک خانهاش بودند و در آنها گل و گیاه کاشت چون در خانه امکان این کار را نداشت. او منتظر نهادی مثل شهرداری نشد. کمکم این کار او الهامبخش افراد دیگری شد که او را میدیدند و جنبش باغبانهای چریک راه افتاد که البته در این راه مانع و دشواری کم نداشتند.
معادل باغبان چریکی برای من کاری است که این روزها در بُردار میکنم. دوست دارم اینجا بیشتر دربارۀ این کارها بنویسم و امیدوارم همینها الهامبخش افراد دیگری باشد. و این کارها برمیگردد به همان دغدغۀ آموزشوپرورش، همان بچههایی که نمیفهمیدم چرا این مسیر را پیش می روند. اما من مستقیم نرفتم سراغ وزارتخانه و محل اثرگذاری را جای دیگری یافتم.
ادامه دارد...