نمیدانم چرا با واژه هدف و هدفگذاری اینقدر کلنجار میروم. اصلاً یادم نمیآید از کی با این کلمات به مشکل خوردم. همیشه میگویند باید هدف مشخص داشت تا از ابهام زندگی کاسته شود و بیخود و بیجهت دور خودت نگردی و مسیر برایت روشن شود. اما همین هدف برای من همیشه ابهام دارد. آیا کس دیگری هم مثل من با هدف درگیر است؟ شاید مشکلم با کلمه است با نمادی که برای آن در نظر میگیرند سیبلی که باید به وسطش نشانه رفت. اگر چیزی شبیه به آن یا کلمات دیگری به کار گرفته شود، تا این حد برایم آزاردهنده نباشد.
شاید هم مشکلم این است که چرا باید نقطهای را نشانه بگیرم و تمام برنامه زندگیام را حول آن تنظیم کنم. که اگر به آن یا نزدیکش نرسم یا زندگی جور دیگری رقم بخورد سرخورده شوم یا حتی اگر به آن برسم بگویم، همهاش این بود؟ حالا باید یکی دیگر انتخاب کرد و دوباره دوید! با این نقطه دوردست نمیتوانم کنار بیایم. من بعضی از بهترین لحظات زندگیام زمانهایی بوده که برای هدف خاصی حرکت نکردم؛ اما کارهایی کردم که بهخودی خود برایم ارزشمند بودهاند نه برای رسیدن به چیزی بزرگتر.
احساس میکنم نیاز دارم درباره این موضوع برای خودم بیشتر فکر کنم و بنویسم و بخوانم و مخاطب را با ذهن آشفته خودم درگیر نکنم تا زمانی که حرفی باارزش برای گفتن داشته باشم. البته که خود این هم میتواند بهنوعی هدف باشد. شاید مشکلم هدف هم نیست. هدفهایی است که در دنیای امروز از دیدگاه بقیه مطلوب است.
دوباره وارد ذهن آشفتهام شدم و مخاطب را ندید گرفتم؛ مرا ببخشید. آره مشکلم با دستاوردهای دنیای امروز است. برای من گرفتن مدرک دانشگاه برانگیزاننده نیست. برای من فکر کردن به اینکه به بعضی از جایگاهها برسم به هیچوجه انگیزه ایجاد نمیکند. بعضیها اسمش را تنبلی میگذارند، مثل نتیجه آزمون نئویی که به من میگفت تو تلاشت برای موفقیت کم است. البته که واژه انگلیسیاش برای من بیشتر مفهوم را میرساند: Achievement Striving
خلاصه شاید هم یک مشکل روانشناختی دارم که باید حلش کنم تا نگاهم به هدف عوض شود. اما من این برچسبها را دوست ندارم. بهنظرم که حتماً نگاه و فلسفهای در این جهان وجود دارد به اینقدر هدف را در بوق و کرنا نمیکند و معیارش برای سلامت انسان اینها نیست.
بیشتر از این وقت شما را نمیگیرم. تا شاید بتوانم به جوابی یا پرسشهای بیشتری برسم و با آشفتگی کمتر دربارهاش بنویسم.