۱. امروز گربهها آمدند دفتر. دو گربه ۵ ساله زیبا که مدتی است یعنی از همان اول زندگیشان که ۲۸ مرداد ۱۳۹۸ بود با ما همراه شدند. اوایل کوچک بودند و لای دست پا گم میشدند. اوایل ۳ تا بودند. دو نر و یک ماده. فشنگ و پشنگ و قشنگ. پشنگ از همان اول مشنگ بود و با هیچکس جور نمیشد و جیغ میزد و چنگ میانداخت و لیسیدن پوست سر را دوست داشت. بنده خدا دو سالش شده بود که رفت و دیگر برنگشت. قشنگ دختر نازی بود و همه نازش می کردند و او هم خودش را برای همه ناز میکرد. و فشنگ که انگار انسانی بود در هیبت گربه. سریع با آدم خو میگرفت و در عین حال شکارچی ماهری بود و دو تا کبوتر را همان سالهای اول برای ما شکار کرد. خلاصه که از امروز آنها با ما هستند و امیدوارم بتوانیم به خوبی و خوشی ادامه دهیم. روز اول که ترسیده بودند و خودشان را پشت کمدها و کابینتها پنهان میکردند.
۲. خیلی وقتها میشود که در طول روز کار می کنم زیاد هم کار می کنم اما کارهای اصلی را عقب میاندازم چون شاید تمرکز و حس و حال انجامشان را ندارم و در آخر روز است که کار اصلی را به فردا منتقل میکنم و خدا کند فردا حالش را داشته باشم. فردای امروز میخواهم اول قورباغه ام را قورت بدهم! ببینیم چه میشود
۳. ساعت ۱۰ شب است و سرم درد میکند. تنها کاری که باقی مانده همین نوشتن است که تخصصم در ننوشتن مانعش میشود. این چند روز اسم پرویز دوایی را زیاد شنیدم و رفتم چند کتاب از او برداشتم که بخوانم. اولش ارتباط نگرفتم ولی الان عاشق سبک نوشتنش شده ام. اول مترجمی خوانده و کلی کتاب خوب ترجمه کرده و بعد هم به نوشتن روی آورده و باز هم کتابهای جذابی نوشته است. امان از نوشته های این مرد! وقتی کتابهایش را ورق میزنم مثلا سبز پری که همه از یک دختر با موهای فر بلوطی رنگ است که آخر میفهمیم که مرده است و توصیفات بینظیر او از محیطی که دختر را میبیند دیوانه میشوم برای من انگار نوشته هایش عصاره از آنچه ادبیات مینامیش است. پر از کلمه پر از جمله پر از استعار و تشبیه و توصیف و آنچه مرا در خواندن به وجد میآورد. اصلا داستانش را نمیفهمم ولی کلماتش را می نوشم جرعه جرعه و چه مزه ای میدهد این شراب ناب:
یک قهوه خانه خلوتی این پشتها سراغ دارم که راهش همه از بین دیوارهای نوازش دهنده میگذرد. از تمام پنجره هایش موسیقی کوچک شبانه می تراود و سر راه به استقبال قدوم تو همه اش چیزهای قشنگ، پارک و پنجرههای مرصع قدیمی فاخر و پیچکها و بالکن های نرده چوبی گل افشان نشاندهاند تا آدم را توی این راه دست به دست به هم بسپارند...
من میروم که بیشتر بخوانمش و واژههای متن او را به چشم بکشم.