zamanmehdizadeh
zamanmehdizadeh
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

آیا درونگراها در تنهایی خوشبخت ترند؟

دینگ. دینگ. چراغ چشمک زدن دستگاه بارکد خوان یکی یکی خریدها را وارد فهرست می کرد. نگین به سرعت خریدها را روی نقاله می چید و من داخل پلاستیک های بزرگ فروشگاه می گذاشتمشان. همیشه این لحظات که خرید زیادی کرده ام اضطراب می گیرم. می دانم الان می گویید اینکه پولی که همراه دارم برای میزان خریدم کافی هست یانه، یک تفکر فقیرانه هست. اما نمی توانم بهش فکر نکنم. دوست ندارم جیبم خالی باشد یا هنگام جمع زدن قیمت ها به صندوق دار بگویم فلان کالا را کم کن چون پول کافی همراهم نیست.

شاید هم ریشه در کودکی ام دارد. تقریبا خریدها را جمع وجور کرده بودم که دختر جوانی به همراه مالدرش از کنار صندوق ما گذشت. خریدهایشان را داخل پلاستیک های فروشگاه در چرخ چیده بودند. یادم آمد موقع خرید ترشی و زیتون هم آنها را دیده بودم. مادر دختر را کنار نگین رها کرد وگفت تو ترشی را بخر. من می روم (نشنیدم به کدام سمت می رفت. برایم اهمیتی هم نداشت). من و نگین یک به یک محصول جدیدی سفارش می دادیم. دخترک ایستاده بود و صبورانه منتظر بود خرید ما تمام شود. نمی دانم نگیم اضطراب دختر را احساس کرد که گفت شما خرید کن کار ما طول می شکد. یا مثل خیلی از زمان ها بخش انسان دوستانه وجودش شروع به کار کرد. این بخش در من چندان فعال نیست وخیلی کم می شود به دیگری کمک کنم. (امیدوارم هنوز هم به خواندن این مطلب مشتاق باشید. به هرحال یک فاشیست وعوضی هم نیستم).

دختر لاغر بود، خیلی لاغر. دستش را مشت کرده بود و در تلاشی ناخودآگاه انگشتانش را پنهان می کرد. روی پوست دستش خشک بود و نیاز داشت کرم استفاده کند. یاد دستهای خودم افتادم که توجهی بهشان نمی کردم و اصرار نگین بود که مراقبت از سلامتی را در من بیدار کرد. به نظرم انسان های تنها و دورن گرا حتما باید ازدواج کنند. حتی اگر حوصله حضور یکی دیگر را در زندگی شان ندارند. چون این افراد می توانند اینقدر بی حوصله باشند که به خودشان هم نرسند. این اصلا افسردگی نیست. یکجور به توچه گفتن محکم به همه جهان حتی صدای درون ذهنشان هست. اما اگر ازدواج کنند به همسرشان نمی توانند بگویند به تو چه.

دختر قصه ما هم یکی از همین افراد به نظر می رسید، بدنی لاغر، دستانی خشک وتکیده و صدایی لرزان وبدون اعتماد به نفس. فکر کردم اگر مادرش بگوید به دستت کرم بزن، حتما در یک جواب محکم وبا صدایی رسا می گوید دوست ندارم. اما حالا در این محیط ناشناخته، در کنار من و نگین وفروشنده احساس تنهایی وترس می کرد.

احساس تنهاییشروع کاردرونگراییمشاورهجستار
مشاور و کوچ در حوزه خودشناسی و روابط هستم. اغلب نوشته هایم بر اساس داستان واقعی هست، تجربیاتی از خودم و مراجعانم اینستاگرام: @zamanmehdizadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید