انتظار موجود عجیبیست. ابتدا خیلی آرام در زیر پوستت جا خوش میکند. چیزی شبیه تخم ریزی کنه در زیر پوست و بعد گویی جای تخمها به خارش میافتد و هر لحظه به میزان بیقراری میافزاید.
ماشین دوبل ایستاده بود. مرد لاغر اندام با موهای کم پشت و پیراهن و شلواری شبیه کارمندان اداره، بیحوصله و عصبی اطراف ماشینش میچرخید.
زنی از آنطرف خیابان میآمد. کودکی در آغوشش. کودک نزدیک به سه سال داشت با یک کاپشن آبی آسمانی و کلاه سفید منگوله دار. مادر و کودک، هردو لباسهایشان تمیز و مرتب و امروزی بود.
از آنجا توجه من سمت این ماجرا جلب شد که صدای بلند غرولند به گوشم رسید. اول فکر کردم تصادف شده. کمی چشم انداختم. مرد کارمند کنار ماشینش ایستاده بود و بلند بلند غرولند میکرد.
کمی چشم چرخاندم، زن به همراه کودک به ماشین رسیدند.
لبهای زن به اندازه جملهای کوتاه جنبید، اما صدایش شنیده نشد. مرد در حالی که به کودک کمک میکرد سوار ماشین شود، غرولند کرد، تو گفتی یک ربع من الان یک ساعته اینجا ایستادم.
آنطرف خیابان، یک مطب دکتر، یک موسسه آموزش زبان انگلیسی و یک ساختمان بانک کنار هم بودند. زن از یکی از این سه بیرون آمده بود..