وقتی کارتن وسایلم را برداشتم تا به اتاق اخبار مهاجرت کنم، فکر میکردم مسیر درست و عاقلانهای را انتخاب کردهام. البته همکار و دوست ده ساله ام، (درست از زمانی وارد این اداره شدیم دوست و همکاریم و هنوز هم دقیقا نمیدانم چرا رابطه ما ادامه یافته است) به من گفته بود بهتر است تا رسیدن رئیس جدید هیچکاری نکنی.
به هر حال تفاوتی بین ما نیست. رئیس جدید و جوان، هردوی ما و دیگر همکارانمان را غافلگیر کرده است. مثل هیولایی که کم کم رشد میکند و ما را به عنوان طعمه میبلعد تا بزرگتر شود.
اینقدر به تصویر این هیولا فکر کردم که هرصبح بعد از بیداری گرچه یادم نمی آید چه خوابی دیدهام، اما تصورم این است که کابوس هیولایی را دیدهام که مشغول بلعیدن ماست. مثل گیاهان حشرهخوار، زنده زنده هضم میشویم.
در این اداره روابط عمومی معاونِ رئیسی داریم که از دوره رئیس قبلی همچنان معاون رئیس بوده و هست، اما روش منحصر به فرد خودش را برای حفظ تیم و بهره کشی از کارمندان دارد. من او را خیلی شبیه "باکسر" اسب شاغل در مزرعه حیوانات میبینم. چون معتقد است که ما وظیفه داریم کار انجام شود و تفاوتی ندارد رئیس چه شخصی باشد، البته اگر بخواهم طرف حق را بگیرم باکسرگاهی فکر میکرد، گرچه بیهوده و بی سرانجام و در آخرین لحظات پیبرد که او را راهی کشتارگاه میکنند و از خوکهای داستان رودست خورده است. از اینرو معاون رئیس ما بیشتر شبیه یکی از افسران نازی است که اسیران را به اتاق گاز راهنمایی میکرد چون معتقد بود کار باید انجام شود و من باید وظیفهام را به بهترین شکل انجام دهم. تو فیلم فهرست شیندلر که به تازگی و برای بار سوم به همراه نگین دیدم، زنی از اسرای یهودی خاطرهای از اشویتس تعریف میکرد. میگفت افراد را لخت کرده و صابونی به دستشان داده بودند و به سمت اتاقی هدایتشان کرده بودند. میگفت اینطور (به همراه صابون) به سمت اتاق گاز هدایتشان کردهاند تا فکر کنند به حمام میروند و با خیالی آسوده و با پای خودشان وارد اتاق گاز شوند. به نظرم اگر این خاطره فیلم واقعی باشد، میتوان نقش آن افسری که صابون به اسرا میداد را به معاون رئیس ما بدهند. مارا با پای خودمان و بدون مقاومت به مسلخ میفرستد. خودش هم در انتهای صف صابون به دست در حالی که حولهای روی دوشش انداخته و مثل خر تیتاب خورده خوشحال است وارد اتاق گاز میشود. چرا خوشحال؟ برای اینکه بقیه فقط صابون دارند. اما او هم صابون دارد و هم حوله.
دلم میخواهد شرایط خودم را استیبل بدانم و بگویم هی رفیق ببین همه چیز مرتب هست. قرار نیست چیزی تغییر کند یا اعصابم بهم بریزد. سرم را کمی کج میکنم تا همین جمله را به رفیقم بگویم، نیمرخ زنی را میبینم که تازگی به بخش ما آمده است. دقیقا تمام کارهای من را به ایشان واگذار کردهاند و حتی نمیدانم دقیقا اینجا باید چکاری انجام دهم. به هر حال تلاش میکنم با حفظ سمت نزول درجه را بپذیرم. یعنی بعضی کارهای سطح پایینتر را انجام ندهم. نمیدانم مقاومتم تا کجا پیش میرود و آیا نتیجه میدهد یا خیر.
شاید شما هم جریان شیر بز را شنیده باشید. شرایط شغلی ما خیلی بد نیست. به هرحال درآمدمان از بعضی اقشار جامعه کم و بیش بهتر بوده و هست. اما از روز اولی که وارد این اداره شدم فکر میکردم این آب باریکهای هست که مدتی مرا سرپا نگه میدارد و دیر یا زود باید پی کار خودم بروم. حالا این خانم که سر و گردنی از من درشتتر است و خود را میان چادر سیاهی پیچیده و گهگداری هم دستورهای بیسرو تهی صادر میکند، دقیقا روی صندلی من نشسته است. شاید بهترین و نادرترین فرصتی باشد که میتوانم این شغل بز مانند را رها کنم و گلیم خودم را از این گنداب مزخرف کارمندی بیرون بکشم.
اگر همین روزها بز را نکشم هیچ بعید نیست خودم را از ارتفاعی پایین پرتاب کنم یا رئیس و معاونش را جدا جدا خفه کنم و خودم را تحویل پلیس بدهم. احتمال دومی هم بیش از اولی است. چون خودم را خوب میشناسم و میدانم برای خودکشی بسیار ترسو هستم، اما دگر کشی، شاید اگر امتحان کنم بدم نیاید دوباره هم امتحانش کنم.