معصومه دشت گرد
معصومه دشت گرد
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مرا ببین

یادم تو را فراموش!
یادم تو را فراموش!

به مناسبت روز جهانی آلزایمر

✅چند وقتی بود، دیر می رسیدم. آن روز صبح با عجله حرکت کردم، می‌خواستم بعد از مدتها بدون تاخیر به محل کار برسم. به نیمه راه نرسیده بودم که توجه ام را به خود جلب کرد.

زنی با پیراهن بلند نخی یشمی رنگ با گلهای ریز و شلوغ، شلوار و کفش مشکی، اما آنچه باعث شد تا توجه مرا به خود جلب کند، موهایش بود؛ کوتاه، سیاه تازه رنگ شده که از فرق باز کرده بود. بدون پوشش! آن هم در مرکز شهر، کمی عجیب بود! با سراسیمگی اطرافش را نگاه می کرد و ترس و وحشت در چهره او مشخص بود!

ماشین را پارک کردم!

از ماشین پیاده شدم!

به سوی زن رفتم!

به او سلام کردم!

خوشحال شد!

جواب سلامم را داد!

دستهایش را در هم گره کرده بود!

در هوای سرد صبح بهاری به خود می لرزید!

ترسیده بود!

گفت خانه اش را گم کرده است! می‌خواهد به منزل برود، اما نمی‌داند خانه اش کجاست!

گفت فرزندانش او را اذیت می کنند و او را در منزل زندانی می کنند!

اما بیشتر از آن ناراحت و خجالت زده بود، ملتمسانه از من تقاضای روسری می کرد و هر چند کلمه ای که به زبان می آورد ، می پرسید "روسری نداری!!" به فکر حجاب و پوشش بود!

فکر کردم شاید در ماشینم بتوانم یک روسری پیدا کنم، اما چیز مناسبی پیدا نکردم!

بلافاصله با همکارانم(۱۲۳?) تماس گرفتم، تا رسیدن آنها، سعی کردم زن نگران را آرام کنم. متوجه شدم آلزایمر دارد. فرزندانش برای اینکه مانع خروج وی از منزل شوند، در خانه را به روی او قفل می کردند، زیرا مادرشان راه بازگشت را پیدا نمیکرد! او حتی نمی‌دانست چند فرزند دارد!

دو چیز برایم جالب بود، یکی واکنش زن میانسال به حجاب بود! اینقدر این مسئله برای او درونی شده بود که راه خانه اش را پیدا نمی کرد، اما متوجه نداشتن پوشش شده بود! احساس ناامنی می کرد! در مقابل مردمی که هیچ اهنیتی به او نمیدادند، حتی او را نمیدیدند! بله جالب تر و تامل برانگیزتر از مورد اول واکنش همشهری‌هایم بود، در آن صبح بهاری سرد، چقدر سرد و بی تفاوت از کنار او رد شدند!

مسافت طولانی آمده و از منزلش خیلی دور شده بود، در این فاصله، وضعیت آشفته او حتی توجه یک نفر را هم جلب نکرده بود! شاید آنها هم مانند من برای رسیدن به محل کارشان عجله داشتند! اما آیا این بهانه خوبی است برای بی تفاوت شدن! ساده رد شدن! این زن به کمک نیاز داشت! حداقل می‌توانستند با یک تلفن به او کمک کنند!

آن زن از آلزایمر و اختلال حواس رنج می برد، منزلش را گم کرده بود اما رنج بزرگتر برای ماست که مهربانی را فراموش کرده ایم! حالا میفهمم چرا قدیمی تر ها همیشه حسرت گذشته را می‌خورند، آن زمان امکانات رفاهی بسیار اندکی نسبت به حال داشتند اما صمیمیت و روح جوانمردی در بینشان بسیار پررنگ بود، در کنار یکدیگر احساس امنیت می‌کردند! پشتشان به یکدیگر قرص بود! ساده بگویم هوای هم را داشتند! همان چیزی که این روزها در هیاهوی زندگی روزمره بسیار کمرنگ شده است! درد امروز جامعه ما مشکلات اقتصادی و سیاسی نیست، درد ما دوری است، فاصله است، ندیدن است، توجه نکردن است، غرق شدن در امورات شخصی است!

برای رسیدن به حال خوب، فاصله ها را کم کنیم، چشم هایمان را باز و دستهایم را بگشاییم و عشق و مهربانی را در آغوش بکشیم! همدیگر را ببینیم و بی تفاوت از کنار یکدیگر رد نشویم


معصومه دشت گرد

۳۰/۰۶/۱۴۰۰

معصومه دشت گرد هستم ، روانشناسم و بیشتر در حوزه آسیب های اجتماعی فعالیت دارم، نوشتن را انتخاب کردم برای پالایش ذهنم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید