روزها پیدرپی میآیند و میروند و ما هر روز بیشتر اسیر عادات و تکرار مکررات میشویم. در یک روز نسبتا سرد پاییزی بعد از یک ساعت انتظار، طی یک تماس تلفنی نامفهوم متوجه شدم قرار کنسل شده است و من خسته، گرسنه و عصبانی از آدم بیفکر و خودخواهی که آنقدر دیر اطلاع داده است، گوشی تلفن را کوبیدم و غرولندکنان به سمت پارکینگ رفتم. سوار ماشین شدم، همه چیز به نظر درست بود یا ذهن من میخواست اینگونه باشد. به اولین چهارراه نرسیده بودم که اضطرابی مرا فرا گرفت، به خاطر نمیآوردم ریموت در پارکینگ را زدهام یا نه! افکار مزاحم به ذهنم هجوم آوردند آیا در بسته شده است یا نه! شروع کردم به مرور خاطرات و حافظه کوتاه مدت را بازجویی کردم تا شاید صحنه بسته شدن در را به خاطر بیاورد اما بینتیجه بود. انگار هیچ صحنهای از لحظه بسته شدن در، در حافظهام ثبت نشده بود. خستهتر و بیحوصله تر از آن بودم که بخواهم بر گردم و از بسته بودن در اطمینان حاصل کنم، پس خود را بیخیالی زدم و با این فکر خود را قانع نمودم که حتما در را به رسم عادت بستهام و جای نگرانی نیست. بنابراین به راه خود ادامه دادم . تمام این افکار شاید کمتر از یکی دو دقیقه ذهنم را مشغول کردند چراکه ذهن من درگیر پرونده بازی بود که حالا حالا هم ادامه داشت، غر زدنهای زیر لب تمامی نداشتند.
به چهار راه دوم نرسیده بودم که متوجه شدم اتومبیل قدرت حرکت ندارد. از اول هم قوی نبود، در ۴-۵ماه گذشته که سوار بر این خودرو شدم کارخانه موفق خودروسازی داخلی را بارها به خاطر این قدرت و خلاقیت و نبوغ تحسین معکوس نموده و با خودرو قبلی خود مقایسه نموده بودم که انصافا هم مقایسه به جایی نبود. اما این بار به نظر کمی متفاوت آمد، اصلا جان و رمقی نداشت، متوجه چراغی در صفحه روبه رویی شدم، این دیگر چه بود ، قبلا آن علامت را ندیده بودم و نمیدانستم چیست، آیا میخواست اخطاری بدهد. ای کاش دفترچه راهنما همراهم بود تا متوجه شوم این چراغ چه میخواهد بگوید. بیشتر از این ذهنم را درگیر آن نکردم، سعی کردم بعد از آن همه اتفاقات کمی به خودم و ذهنم آرامش هدیه دهم، بنابراین صدای موسیقی را بلند کردم و به مسیر خود ادامه دادم. دو سه کیلومتری حرکت کرده بودم که متوجه شدم بوی بدی در ماشین پیچیده است، این بار آلودگی هوا و کامیون جلویی را هدف غرولندهای خود قرار داده و شیشه را بالا زدم. اما انگار فایده ای نداشت و بو زیادتر میشد. ماشین هم که قدرت حرکت نداشت تا زودتر به مقصد برسم. آنقدر خود را به اینطرف و آن طرف بیخیالی زدم تا به مقصد رسیدم. ماشین را پارک کرده و دستم را به طرف ترمز دستی بردم تا آن را بالا بکشم که متوجه شدم بالاست! اصلا فراموش کرده بودم آن را پایین بکشم و در تمام طول مسیر بالا بوده! دچار شوک شده بودم چطور بعد از این همه سال رانندگی متوجه این موضوع نشدم. در را که باز کردم بوی سوختگی شدیدی به مشامم رسید تازه متوجه شدم آن بو از خودرو من بوده است نه آلودگی هوا و کامیون بینوا! دودی از لاستیکها بلند میشد که انگار سرخ پوستها در حال علامت دادن هستند!
آنقدر فکر و ذهنم را مشغول یک اتفاق کردم که هیچ آلارمی را ندیدم و یا بهتر است بگویم خود را به ندیدن زدم تا اینکه درگیر اتفاقات دیگری شدم ، که اگر توجه و تمرکز می داشتم هرگز رخ نمیدادند. قضاوت و پیشداری، نادیده گرفتن ، تسلیم شدن، غر زدن و. .. چرخه و دور باطلی که ادامه داشت.
مغز تنبل ما تلاش می کند تا هر عمل روزمره ای را به عادت تبدیل کند، چراکه هر فعالیت جدیدی نیاز به صرف انرژی زیاد دارد و مغز برای آنکه بیشتر استراحت کند، چرخه عادت ها را می سازد تا انرژی خود را پس انداز کند. هرچیزی که بخواهد این عادت و تعادل ایجاد شده را بهم بزند موجب ناراحتی و استرس ما می شود.
وقتی اسیر عادتها میشویم و خود را به ضمیر ناخودآگاه میسپاریم، بدون هیچ توجه و تمرکزی کارهای تکراری و روزمره را انجام میدهیم، اجازه می دهیم که ذهن بازیگوش ما که حوصله کارهای تکراری را ندارد، با پرسه زدن در گذشته و آینده و با شاخ و برگ دادن به موضوعات و نشخوار افکار منفی ما را از زمان حال دور و دورتر کند و تمام اخطارهایی محیطی که سعی در آگاه کردن ما را دارند، نادیده گرفته؛ ما را از اکنون و اینجا دور نماید.
ما میتوانیم انتخاب کنیم، می خواهیم در گذشته و آینده غوطه ور باشیم یا در لحظه حال شنا کنیم و از زندگی لذت ببریم، چیزی که "کابات زین" آن را "ذهن آگاهی" نام نهاده و اینگونه تعریف میکند «توجه به هدف به شیوهای خاص و هدفمند در لحظه حاضر و بدون قضاوت و پیش داوری».