سوسکی بود سوسکی نبود توی شهر سوسکها مثه سوسک داستان ما، سوسک کم نبود .سوخروس یا سوسک قهرمان بیچاره داستان ما هرروز صبح با صدای خروس ها بیدار می شد و با اشتیاق به حیاط می رفت و خروس ها را دید می زد. سوخروس سوسک جوانی بود عاشق بی چون و چرای خروس ها، واسه همین بود که دوستانش به او سوخروس می گفتند. ترکیبی نابرابر از شکل و ظاهر سوسکی و رفتار و ذهنی درگیر عشق به خروس و خروس شدن. همین عشق کار را به جایی رساند که تیپ و هیبت خروس ها دلش را یه جا و حواسش را جایی دیگه برده بود . همین شد که شب ها با عشق و رویای خروس شدن به خواب می رفت و صبح با شنیدن قوقولی قوقوی خروس ها از خواب بیدار می شد ، یک روز صبح با شنیدن آواز خروس پیر حیاط از خواب خروسیش پرید، حس عجیبی داشت. حس کرد تمام وجودش خروسی شده.این را وقتی فهمید که دست و پای خواب رفته ش را کش آورد همون لحظه متوجه ناخنهای پا و پرهای رنگارنگ بالش شد.اول باورش نشد فکر کرد از آثار باقیمانده تخیل قبل از خواب دیشبش باشد .تکانی به خودش داد چندتا کرک تو هوا بلند شدند و دوباره رو به زمین سقوط کردند بادی به غبغب انداخت و قوقولی قوقویی از ته گلو سرداد ،عجب صدایی مثه خروس واقعی شاید هم بهتر، این را تو دلش زمزمه کرد . نگاهی از سرکنجکاوی و اینکه کسی او را می پاد یا نه، به اطراف انداخت. اول صبح بود سوسکها همه خوابیده بودند .اما خیلی هم مهم نبود و نیازی به تایید دیگران هم نداشت کیفیت احساس خودش کافی بود تا باورش شود واقعا خروس شده و آرزویش به واقعیت پیوسته .صدای خروسی از دوردستها آمد در جای خودش میخ شد بالی به هم زد و باز قوقولی قوقوی دیگر، نزدیک بود از هیجان و بی قراری این تغییر، تمام پرهایش بریزد. با ادا و اطواری خاص خروس ها تمام طول کف انبار را یکجا پشت سر گذاشت و وارد حیاط شد از این سر حیاط به آن سر حیاط پرهای دمش را تکان می داد و چیزهایی را ته حلقش بغ بغ می کرد . از این بلندی به آن بلندی می پرید و قوقولی قوقو می کرد .همه چی داشت خوب پیش می رفت نیروی جاذبه کار خودش را کرده بود .از دور یکی از خروس های خوش آب و رنگ یا بهتر بگوبم دنیای آرزوهایش را دید . با طنازی و گردن افراشته به سمتش رفت. اما شانس آورد و زود متوجه حمله ناجوانمردانه رقیب شد و با سرعتی برق آسا خودش را نجات داد. در دنیای خروس ها این نوع حسادتها امری عادی است .آفتاب بالا آمده بود و وقت آن بود که خروسیتش را به دیگر سوسکها ثابت کند .خودش را به انبار رساند و از سوراخ آبرو به درون انبار خزید شاد و شنگول از کنار کیسه ها گذشت و خودش را به سوسکهای انبار که تازه بیدار شده بودند رساند. نگاهی از سر غرور به پرو بالش انداخت و زیر چشمی نگاهی به جماعت سوسکه کرد. سوسکها درحالی که داشتند دست و پاشون را لیس می زدند هیچ توجهی به سوسک خروس شده نکردند مثه اینکه این تغییر بزرگ برای آنها مهم نبود . به هر حال این روزها سوسکهای حسود کم نیستند.پروبالی بهم زد و از میان چند سوسک گذشت و خودش را به یکی از دوستان زمان سوسکیش رساند .با گردنی از غرور افراشته چرخی به دور دوستش زد روی بلندی که همان نزدیکی بود پرید و از ته دل قوقولی قوقویی سر داد .آوازش هنوز تمام نشده بود که زیر چشمی عکس العمل دوستش را می پائید . هیچ واکنشی که نشان از تعجب یا کنجکاوی باشد در او ندید.نگاهی از غضب به او انداخت چند قدمی جلو رفت و سر دوستش داد زد کور شده ای یا تو هم مثه همه آنهای دیگه از حسادت چشم دیدن این همه تغییر و خروس شدن من را نداری. دوستش لبخندی زد و خیلی جدی بهش گفت دیوانه شدی ،کدام تغییر ، کدام خروس چرا بی خودی ادا و اطوار در میاری .تا به حال کسی این جوری بهش توهین نکرده بود .از عصبانیت سیاه شد. پشت سرهم داد می زد شما همه کوری ،آره حسودهای کور ،شما نمی خواهید و نمی توانید چشم دیدن این همه پیشرفت و زیبایی را داشته باشید .من می روم، آره می روم و با مرغها و خروسهای حیاط زندگی می کنم شما دیگر در شأن من نیستید .این کلمات را گفت و از میان همه سوسکهای که تا آن زمان آنجا جمع شده بودند عبور کرد و خود را به سوراخ آبرو رساند ،قبل از اینکه از این سوراخ عبور کند سوسک پیری که آنجا بود جلویش ایستاد بدون اینکه به او نگاه کند گفت :سوسک یا خروس بودن مهم نیست ،خودت را دوست داشته باش . سوخروس که دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود ، وارد سوراخ تاریک آبرو شد از کانال تاریک عبور کرد و وارد حیاط شد ،روشنایی آفتاب صبحگاهی چشمانش را می زد . به محض اینکه سرش را بلند کرد تا اطرافش را و دنیای آرزوهایش را دید بزند. مرغی که آنطرف بود به سمت سوخروس جهید و نوکی بر پشت سوخروس زد و قبل از اینکه سوخروس بتواند چشمان خیره شده اش را ببندد از گلوی مرغ پائین رفت.