بهزاد زرینپور

استاد "بهزاد زرین پور"، شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۴۷ خورشیدی، است.
او در دههی هفتاد، حضوری فعال در محافل ادبی داشت.
وی مدیر مسئول نشریهی اقتصاد و نمایشگاه و پایگاه خبری اخبار نمایشگاههاست.
کتاب "ای کاش آفتاب از چهار سو بتابد"، مجموعهای از اشعار ایشان است، که چاپ و منتشر شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[بالا و پایین]
تهران پایین و بالا... هیچ فرقی با
تهران بالا و پایین ندارد
و من تا رسیدم به این هیچ
بسی تاس انداختم در این سال سی
چه روزها که ایستگاه به ایستگاه خودم را
با دست بسته بالا کشیدم از این شهر و
چه شبها که با چشم خسته پایین...
تو پایین کشیدهای تا حالا؟
طعم تلخ برگشتن به خانهی اول را چشیدهای؟
طعم ترسیدن از ریسمان سیاه و سفید را چه؟
شرط میبندم از وقتی که راه افتادهای
فقط بالا کشیدهای
هرچه دمدستت رسیده
حتی پلهها را بالا کشیدهای
وگرنه چطور میشود که من
سی سال تاس بیندازم و
یکی پله نیاورم
مگر پلههای کلنگی این آپارتمانهای اجارهای
که هر صبح پایین و
هر شب بالا میآورندم
توی این خانههای سیاه و سفید که خوب شد فهمیدم
با خانههای سفید و سیاه فرقی ندارند
تو هرچه خانه هم بوده را بالا کشیدهای
بهجز خانهی اول که کارش
برگرداندن من است
این تاس آخر من است
به مارهایت آمادهباش بده...
(۲)
برای دلم
بارانی
به اینجا که رسیدی
آینهها به تو پشت میکنند
به هم میخورد آرایش گامهایت
بر میگردی
چیزی از قدمهایت به یاد زمین نمانده است
به کوله پشتیات دست میبری
جز مشتی خاکستر به چنگ نمیآوری
جایی پا گذاشتهای
که به جای نام
داغ بر پیشانی کودکان میگذارند
تنها منم
که داغ کودکیام را به دلم گذاشتهاند.
(۳)
[چه بیدرد]
چه بیپرده میشود زبان پنجره
وقتی که جز درد
چیزی برای کشیدن بر خاک نداری.
چه بیدلیل میشود آفتاب
وقتی از پس دریا بر میآید
و تو هنوز خوابی برای رفتن ندیدهای
چه بیدرد میشود جهان
وقتی که برگ اتفاقی ساده میشود
تا به خاک میافتد.
پرده را به شکل آه میکشم.
(۴)
تمام این اتفاقهای پیش پا افتاده
به سادگی خیره میشوم
و به سادگی قسم میخورم
تمام این اتفاقهای پیش پا افتاده میتوانند
مصراع اول شعری باشند
که این همه صبح را به خاطرش دوست داشتهام.
(۵)
[فصلهای ناتمام]
به پیوند شاخههایش
با ستاره میاندیشد
چنار بیترانهای
که کودکیاش را کنار چشمه گم کرد
کنار خیابان عاشق شد
و ریشههایش به نفت که رسید
خاطرههایش به شعله تبدیل شد
(درختی که ترانههایش چیده میشود
هیچ پرندهای بر شاخههای سوختهاش پر نمیزند
این را تمام فصلهای ناتمام میدانند)
به پیوند شاخههایم با پنجرههای بلند فکر میکنم
و در غروب ریشههایم
کم کم از چشم تبر میافتم.

(۶)
آبهای روانی
بیماری روانی دارد این آب
ولش کنید هر چه دلش میخواهد آبی باشد
یک بار هم شما درختهایتان را کنار جوی بیاورید
مگر چه میشود؟
(۷)
به سادگی خیره میشوم
و به سادگی قسم میخورم
تمام این اتفاقهای پیش پا افتاده میتوانند
مصراع اول شعری باشند
که این همه صبح را به خاطرش دوست داشتهام.
(۸)
به اینجا که رسیدی
آینهها به تو پشت میکنند
به هم میخورد آرایش گامهایت
بر میگردی
چیزی از قدمهایت به یاد زمین نمانده است
به کولهپشتیات دست میبری
جز مشتی خاکستر به چنگ نمیآوری
جایی پا گذاشتهای
که به جای نام
داغ بر پیشانی کودکان میگذارند
تنها منم
که داغ کودکیام را به دلم گذاشتهاند.
(۹)
دیگر آواز پرندگان را نمیشنود
سیبی که نرسیده به پائیز
بر شاخهای شکسته ناتمام مانده است
و جز سایهای کز کرده و کال
سهمی از آفتاب نمیبرد.
به پائیز
به ایمان کامل که میرسید
خود به خود افتاده میشد از درخت
مثل نور
که تا نشکند نمیرسد به آب.
بر شاخهای شکسته به خواب رفتهای
مثل ساعتی که کوکش بریده باشد
زیر باران زنگ میزنی
و هیچکس را بیدار نمیکنی.
(۱۰)
از این سادهتر نمیتوانم خواب ببینم
نمیخواهید، اسم کوچکام را عوض میکنم
با دلی که مثل کفشهای بچهگانه
پا به پا برای برهنهگی تنگتر میشود.
حرفهایم را پس نمیدهید؟
میخواهم حراجشان کنم
به خانهی بزرگتری بروم.
(۱۱)
حرفی نداریم
اسمت را به ما بده
زیر باران صدایت میکنیم:
تازه میشود.
ما گوشهایمان را برای بریدن ِ زبانت تیز کرده بودیم
چیزی از خوابهایت به یاد نداریم.
(۱۲)
این همه راه نیامدهام
که دستم را با چشمهایی تنگ بخوانید
و نانی بریده بر پیشانیام بگذارید
مشتم را تنها برای زنی باز میکنم
که دلش را بر زخم بازویم ببندد.
(۱۳)
تو با لهجه راه میروی
از جای پایت نمیتوان فهمید
کجای زمین گم خواهی شد
هیچ راه به انجامی در کف دستت دیده نمیشود.

(۱۴)
تو حرفت را بزن
چكار داری كه باران نمیبارد
اينجا سالهاست كه ديگر به قصههای هم گوش نمیدهند
دست خودشان نيست
به شرط چاقو به دنيا آمدهاند
تا پيراهنت را سياه نبينند
باور نمیكنند چيزی از دست داده باشی
تو هم هيچچيز را نبايد نديده بگيری
همين درختها كه مثل زندگی هر بار از كنارت به فصل تازهای رسيدهاند
و تو چقدر ساده فكر میکنی از كنارشان گذشتهای
چقدر ساده فكر میكرديم
همين كه به باران نگاه نكنيم
ديگر قطره قطره پير نمیشويم
در اين لحظهها كه دست به دست هم دادهاند
تا ما را به هر شكلی شده پايان قصهای بگذارند
كه قهرمانش به خاطر هيچکس نمیميرد
و به خاطر هيچکس نخواهد ماند
اين مردان پشت در مانده
مثل هر شب كليد را جا نگذاشتهاند
از باز كردن در به آرامی میترسند
میدانند
چراغ خانه از ترس روشن است، نه انتظار
در میزنند و دستهايشان را پنهان میكنند
تا آن كه سلام میگويد
اول به چشمهايشان نگاه كند
و نمیدانند
زنانشان از صدای در بو بردهاند
چقدر دستهايشان خالیست.
(۱۵)
پیشبینیهای شما
به تابلوهای کنار جاده میماند
تازهگی را از پشت پیچ بر میدارند
و من بیآن که پیچیدهتر شده باشم
از سوآلهای شما
به سادهگی میرسم،
این راه را پیشتر قدمهایی کهنه کردهاند
تا میتوانید بیراهه برایم بیاورید.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.shojagolmalayeri.blogfa.com
www.just-poem.blogfa.com
www.donya-e-eqtesad.com
www.namayeshgahha.ir
www.vaznedonya.ir
www.iranketab.ir
@Adabiyat_Moaser_IRAN
@behzad.zarrinpour
@delbaran65
و...