زانا کوردستانی
زانا کوردستانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

جعفر درویشیان شاعر کرمانشاهی

استاد "جعفر درویشیان"، متخلص به "غروب"، شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۳۴ خورشیدی، در کرمانشاه و اکنون ساکن کنگاور است.


▪کتاب‌شناسی:

- سیبی از باغ زمستان

- آیینه‌ها و دروغ

- گنجشک‌ها سلام

- آتش زیر خاکستر

 و...



▪نمونه‌ی شعر:

(۱)

آن‌جا که بادِ تفرقه، سرکوب می‌شود

زخمِ تو هم قناری من! خوب می‌شود

یک روز می‌رسد که قفس ساز با قفس

در کوچه باغِ یخ‌زده، مصلوب می‌شود

چتری پناهِ سارِ سراسیمه چون زند؟

وقتی که قلبِ کاجِ خدا چوب می‌شود...

ای سروِ سرفراز! شدی سرنگون شبی

پلکِ سحر برای تو، مرطوب می‌شود

در گوشِ من، ترنمِ گیسوی خیسِ تو

زیباتر از ترانه‌ی دانوب می‌شود

خنجر زدن به تیره شب ـ از پشتِ‌سر زدن ـ 

مردی کسی نگفته که محسوب می‌شود

تا بود و هست، قدرِ گُل از خار کم‌ترست

دارد رقیب، پیش تو محبوب می‌شود

دیدی هجومِ دشنه به سمتِ «غروب» را؟!

اما گُمان مدار که مغلوب می‌شود.



(۲)

لبان تو مرا محتاج گندم می‌کند امشب

نگاهم رد پايت را تيمم می‌کند امشب

زبانم گر چه بسته حرف‌ها در سينه می‌جوشد

همه ذرات جان من تکلم می‌کند امشب

دلم دريای طوفانی ولی در خويش می‌نالد

تو را چون ساحلی سنگی تجسم می‌کند امشب

من و تو آنچنان دوريم از رويای يکديگر

که بيچاره دلم گاهی مرا گم می‌کند امشب

دراز گيسوانت چون شبی از شانه می‌ريزد

دلم را پيچ و تابش پر تلاطم می‌کند امشب

بر اوج برفگير شانه‌هايت خيره می‌مانم

تنت ما را اسير خان چندم می‌کند امشب؟



(۳)

پرندگان نگاهی که پر زنم کردند                

دو بال از پر گنجشک بر تنم کردند

پرنده‌ی حرمم من که کودکان سحر             

شکسته بال طواف فلاخنم کردند

به کام یک قفس نغمه‌سوز، روزی چند          

اسیر آینه، مهمان ارزنم کردند

بهار عاطفه بودم که سرد مهری‌ها                

به زمهریر رسانده، سترونم کردند

چو بست شاخه‌ی سردم، شکوفه از قندیل     

درخت پر ثمر ماه بهمنم کردند

تب تحمل این فصل‌های طاقت‌کش            

چو کاج غمزده‌ای غرق سوزنم کردند

من آبگیر غزالان غربتم ای کوه                  

که ابرها غم خود را به دامنم کردند

نگفتی غم نیلوفران بودایم                    

که برگ را گرد بر گرد گردنم کردند

شبی برای همیشه سیاه ماندم               

که چشم‌های درشت تو، روشنم کردند

غریو مزرعه‌ام در هجوم داس، غروب          

چرا که خوشه نگردیده، خرمنم کردند.



(۴)

اگر به باغ بگویم ترانه‌های تو را

به مرز غنچه رساند جوانه‌های تو را

تو نیستی که ببینی چقدر کم دارد

به وقت گریه، سرم لطف شانه‌های تو را

به گریه از سر زلف تو می‌برم تاری

که سینه ریز کنم اشک دانه‌های تو را  

بهار می‌رسد و چلچله به دنبالش

که پر شکوفه کند عاشقانه‌های تو را

به گرمجوشی خورشید، کرده‌ام تردید

یقین که وام گرفته زبانه‌های تو را

چو یک قلمرو آبی نمی‌شوی محدود

سپاه موج نوشته کرانه‌های تو را

کسی سراغ ندارد، کسی نمی‌داند

"غروب" از که بپرسد نشانه‌های تو را؟



(۵)

برای تو، کنم تا دستچین، نیلوفر آبی

به دریا دل زدم، مثلِ همین نیلوفر آبی

***

به جُز تصویرِ خود، در آب‌های صافِ بعدازظهر

نبیند آشنایی همنشین، نیلوفر آبی

شُکوهِ سربلندی، ریشه‌اش در سر سپاری‌هاست

به مُهرِ موج می‌ساید جبین، نیلوفر آبی

رفاقت با تو دارم، اهلِ آبم از نخستین روز

تویی انگشتِ خلقت را نگین، نیلوفر آبی!

اسیرم در کویر ِ خشکسالی‌هایِ عشق اندود

بخوانم سوی خود، زین سرزمین، نیلوفر آبی!

صدایم می‌زند، انگار می‌باید که برگردم

به سمتِ خیسِ آوازِ حزین: نیلوفر آبی

میان این جَگَن‌ها، من دلم از غُصه می‌ترکَد

برس دادم خدا را، نازنین نیلوفرِ آبی!

رَسن کن ساقه‌ات را تا برایم از شبِ مرداب

نبینی دشمن‌ام را در کمین؟ نیلوفرِ آبی!

***

نگوید قصه از اعماق ِ شب، آئینه‌ی آبت

گُلِ بودائیم! زیباترین ـ نیلوفرِ آبی!

کدامین دردِ سیالی، دلت را می‌کشد ناخُن؟

که می‌پیچی به گردِ خود چنین ـ نیلوفر آبی!

چو اشکِ ماهیانت، این غزل هم نقش بر آب است

خدا حافظ ترا، اندوهگین ـ نیلوفرِ آبی!

«غروب» وهولِ مرداب است، تا هر سو درَانی چشم

و شب؛ ماِر سیه در آستین، نیلوفرِ آبی...



(۶)

[خاطره‌ی آفتاب]

کمتر به مزرعه، ملخِ شک بیاورید!

از بیمِ هر کلاغ، مترسک بیاورید

پوشاله‌های شب زده، پوشانده دشت را

با خود چه خوب بود که فندک بیاورید

گفتید: از شما شده رویِ زمین، بهشت

میخانه‌ای نمونه و مدرک بیاورید!

از یاد بُرده خاطره‌یِ آفتاب را

آیینه را به خاطرِ پوپک بیاورید

باید به جایِ ظلمتِ این سقفِ ابرپوش

یک آسمانِ آبیِ بی‌لک بیاورید

بیرون پُر از قشنگی و داخل پُر از تُهی

تا کی برایِ عرضه، عروسک بیاورید؟

باید برایِ محکمیِ سنگ قبرها

سیمان اگر نبود، گِل آهک بیاورید!



(۷)

[باروت نم کشیده]

آه... ای رفیقِ روزِ گرفتاریم، تُفنگ!

وقت‌اش رسیده است کنی یاریم تفنگ!

رویایِ اسب و خوابِ شکارت، بس است بس

بیرون بیا ز گنجه‌یِ دیواریم تفنگ!

دشمن گرفته دور و برم از چهارسو

تنها در این محاصره نگذاریم تفنگ!

پس بود آن هوا و نهان گشت مدعی

جز تو نماند کس به هواداریم تفنگ!

راضی دلم به کُشتن مرغی نبوده است

انگشت روی ماشه ز ناچاریم تفنگ!

در عرصه‌ی نبرد، زمین میخورم اگر

تو می‌شوی عصا که نگهداریم تفنگ!

باروت، نم کشید و منم آخرین فشنگ

شادم به مغزِ خصم اگر کاریم تفنگ!

شلیک کن به سینه‌ی ظلمت، خودِ مرا

هی! کمتر از گُلوله نپنداریم تفنگ!



گردآوری و نگارش:

#زانا_کوردستانی




منابع

www.khodavandegan.blogfa.com

www.paru.blogsky.com

www.vaznedonya.ir

www.orianism.com

www.shekanj.ir



نیلوفر آبیآبی
مردی گمنام عاشق لیلا و رها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید