زانا کوردستانی
زانا کوردستانی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

داستانک

داستان کوتاه التماس

کنارش روی زمین، نشست.

با شرمساری نگاهی کرد و بعد گفت:

- خواهش می‌کنم منو ببخش!

جوابی نشنید.

- خیلی اذیتت کردم، خدابیامرز ننه هم می‌گفت، همیشه دل نگرون بودی از من و کارام...

و باز جوابی نشنید.

اشک از چشم‌هایش جاری شد.

- قسم‌ات می‌دم به خاک سعید جوانمرگ، من رو ببخش. شب‌ها از فکر و خیالت خواب به چشام نمیاد.

باز جوابی نشنید.

دستی روی سنگ قبرش کشید و از کنار قبر پدرش بلند شد و رفت.

#زانا_کوردستانی

مردی گمنام عاشق لیلا و رها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید