زانا کوردستانی
زانا کوردستانی
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

سعید جلیلی هنرمند شاعر بهاری

آقای "سعید جلیلی هنرمند"، شاعر همدانی، زاده‌ی ۱۷ خرداد ماه ۱۳۵۷ خورشیدی، در شهر بهار است.

ایشان مدیر و موسس موسسه‌ی فرهنگی هنری خاطرات مداد رنگی شهرستان بهار است.




◇ کتاب‌شناسی:

- دو تا کلاغ غلط - انتشارات فراگاه - سال ۱۳۸۳

- دیوان رضا بهاری - انتشارات مکنون - سال ۱۳۸۶

- بمب‌های خنثی شده در خواب - انتشارات فصل پنجم - سال ۱۳۸۹

- چهل سالگی ِکلمات

- به داشتنت فکر می‌کنم

- زیبایی‌ات سرحالم می‌کند

و...




◇ نمونه‌ی شعر:

(۱)

[سکوت غلیظ]

سر می‌کشم به خوابِ زنی که مریض نیست

شب گوشه‌ای نشسته کسی روی میز نیست

از برف حرف می‌زد و از سایه ترس داشت

ناراحت است زن که سکوتش غلیظ نیست

فرصت در آستانه‌ی اتمام حجت است

آقای مرگ آمده از او گریز نیست

دنیا بدون شاعر و آدم حقیقت است

اما بدونِ بودنِ زن هیچ چیز نیست

این راه را جدا نکنید از رها شدن

در راهِ رستخیز رهایی ستیز نیست

زن ای رها شونده در اقصی نقاط من

در فکر این نباش که این دست خط کیست

من از بهار تا همدان دوست دارمت

این عشق ذاتی است جهان را گناه چیست

شعرم بدون قند لبت سرد می‌شود

لطفاً بنوش عشق مرا، منتظر نایست.



(۲)

عشق وقتی تازگی می‌آورد بسیار دلچسب است

در میان سالی شوی از عاشقی سرشار دلچسب است

برف بهمن ماه بنشیند، قدم در کافه بگذاری

دود وینستون ببارد از در و دیوار دلچسب است

گوشه‌ای فنجان لذت را بنوشی، گوشه‌ای دیگر

رقص انگشتان گیتاری‌ست بر گیتار دلچسب است

در همین احوال بنشیند کنارت شعر خوشبختی

گفت‌و‌گویی رخ دهد در لحظه‌ی دیدار دلچسب است

دست شعرت را بگیری، دور و اطرافت شود روشن

راز قلبت را بفهمانی به او یک‌بار دلچسب است

پول میزت را بپردازی قدم در کوچه بگذاری

عاشقی در لابه‌لای این همه تکرار دلچسب است.



(۳)

وقتی که بادهای موافق، مخالفند، در قلب کوچکت نرسیدن شناور است

از بادبان پاره شده حدس می‌زنی؛ دریا برای قایق تو مرگ‌آور است

وقتی که احتمال دهی مرگ، کوسه است، وقتی به همسر وُ پسرت فکر می‌کنی

وقتی هنوز اول راهی وُ گم شدی، تنهایی وُ عذاب، پدر در بیاور است

وقتی که دست‌های تو پاروست توی آب، اما، اثر ندارد وُ هی باد می‌وزد

احساس می‌کنی که در این بلبشو، دلت، درگیر حس‌وُحالِ مه‌آلودِ بندر است

احساس می‌کنی جریانی پُر از امید تزریق می‌شود به رگت، پیش می‌روی

احساس می‌کنی که صدایی شنیده‌ای، آری! صدا، صدای پُر از مهر مادر است

کابوس مرگ وُ کوسه وُ تنهایی وُ عذاب، تبدیل می‌شوند به رؤیا، در آن سکوت

حس می‌کنی که سرانجام این سفر، از مرگ‌های اول این شعر خوش‌تر است

 صبح است وُ بادهای مخالف، موافقند، بیدار شو! به اسکله نزدیک می‌شوی

مابین جمعیت، نگران است یک نفر، چشمی هنوز در پیِ تو جستجوگر است.



(۴)

[رویای نیمه شب شاعر]    

آب از آب در این شهر تکان خواهد خورد

عاشقی باز به نام ِ تو نشان خواهد خورد 

باز  پایان شب ِ بی‌خبری می‌آید  

زندگی با هیجان از سفری می‌آید  

درد از پیکر و زخم از دل ِمن می‌کوچد

شب بی‌حاصلی از ساحل ِ من می‌کوچد  

باز هم پنجره‌ی جامعه وا می‌گردد

نور می‌رقصد و از بند رها می‌گردد 

من در این شهر به هر در که زدم باز نشد

هیچکس با من ِ پُر درد هم آواز نشد   

خواستم اوج بگیرم پر ِ پرواز شکست

بارها بال گشودم پر ِ من باز شکست

سقف ِ پرواز در این شهر حدودی دارد

در قفس بال زدن سیر صعودی دارد 

دوست دارم که تو باشی و پرم رشد کند

عاشقی در چمدان ِ سفرم رشد کند  

خسته‌گی از تن ِ بی‌حوصله‌ام دور شود

راه، در ذهن ِ پُر اما اگرم رشد کند 

سقف ِ کوتاه فرو ریزد و خورشید از نو

در شب ِ بی‌خبر ِ دور و برم رشد کند  

خواب تعبیر شود، آمدنت سبز شود

در تن ِ جامعه بذر ِ خبرم رشد کند  

آه لبخند ِ تو تکثیر شده در این شهر

ریختم قند به این شعر شود شیرین شهر  

شهروندِ دلم آغوش ترا می‌خواهد

نوش داروی فراموش ترا می‌خواهد  

تا کی از عشق نصیبی نبرد این شاعر

چند کیلو غم و ماتم بخرد این شاعر  

روزگارم شده تکراری و از روز تهی

ساز من گوشه‌ای افتاده و از سوز تهی  

درد دارم، تب ِ تنهایی ِ من سوزان است

داغ ِداغ است تنم چله‌ی تابستان است  

دوست دارم برسی درد فراموش شود

شعله‌های تبِ دوری ِ تو خاموش شود

قلبم از گمشده‌ی خویش نشانی گیرد

باز از شوق رسیدن به تو، آغوش شود  

عطرِ سر زندگی‌ات پخش شود در این شهر

جان بگیرد گُل و در باغچه مدهوش شود  

آب از آب در این شهر تکانی بخورد

عاشقی باز به نام تو نشانی بخورد.


 

(۵)

ملخ‌ها گندم‌زار را درو کردند  

و من دیگر به سمیرا نیندیشیدم  

و شب با سمیرا نرفتم  

در عوض  

به خدایانی فکر کردم 

که برای خوشامد خدایان دیگر  

                       ملخ را خلق کردند.


 

(۶)

درخت حیات را تنبیه کردم 

شکوفه‌هایش را چیدم 

طنابی آویختم و خودم را

دلهره‌ام سال‌ها ادامه یافت

اما

درخت از زندگی سیر نشد.



(۷)

لیوان‌ها را سر کشیدیم

دکمه باز کردیم

             برای هواخوری 

با صدای گرفته سعدی می‌خوانی

                                 غرق می‌شوم 

می‌آیم جلو و پوست می‌اندازم مقابلت

و با طلوع آفتاب

               دکمه‌های هم را می‌بندیم.





گردآوری و نگارش:

#زانا_کوردستانی






منابع

@saeid.j.honarmand

www.saeidhonarmand.blogfa.com

www.ayateghamzeh.ir

www.vaznedonya.ir

www.ivanews.ir




شاعردرخت حیاتدرخت زندگی
مردی گمنام عاشق لیلا و رها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید