بانو "مژده احمدی" شاعر و نویسندهی افغانستانی، زادهی سال ۱۹۹۹ میلادی در شهر کابل است.
وی مکتب را در لیسهی عالی رابعهی بلخی به اتمام رساند و سپس وارد دانشکدهی زراعت دانشگاه کابل گردید.
با توجه به علاقهی زبادی که به نوشتن و خبررسانی داشت، در یکی از مراکز خصوصی به تحصیل در رشتهی روزنامهنگاری نیز پرداخت و این مهم باعث شد در خبرگزاری عقاب منحیث گزارشگر و بعد در هفته نامهی عقاب منحیث معاون مسئول فعالیت کند.
وی در این مدت توانست از انسیتیوت هنرهای زیبا و صنایع در رشتهی گرافیک دیزاین نیز تحصیل نموده و به کارهای گرافیکی بپردازد.
▪نمونهی شعر:
(۱)
پیدایت میشود
در خیابانها
همان رودخانهی
که لبانت با لبانم میرقصید
پیدایت میشود
در هیاهوی روزهای سرد
و خوابهای زمستانی
با نشهی لبانت
پیدایت میشود
در جادههای،
که خندههایم میرقصید
کنار همان نقطهی
که سکوت میکردم!
تا
دلتنگیات وجودم را ببلعد.
(۲)
عادت داشتم
آتش عشقات را فریاد بزنم
واژهها را پر پر کردم
رقصیدم در شعلههای سوزندهی احساس
تا ستارهها خورشید را به فراموشی سپرد
و بندهی عشق چشمان من شدند
و در اوج این خیال
یهویی بیدار شدم
که عادت کردم
بجنگم با شبهای مرگآلود
با ستارههای که دنبال خورشید سردرگم شدند
و دست کشیدن پرستیدنت را
موزیک ختم شد
نفسهایت پایان یافت
و باز آسمان شاهد شد،
نبودنات را...
و من در وجودت زنده شدم
همان زندهای که مُرده است در تو...
(۳)
موسیقی چشمان تو؛
عشق مینوازد
خندهی لبان تو،
نفس...
صدایت هنوز لالای شبهای دلتنگی من است.
چی با من بیچاره کردی
که هنوز
معتاد تو است...
(۴)
گاهی قهوه دم میکنم
میز را میچینم
کنار حجلهی آتش
با آهنگ که عاشقش بودی
و عکس چشمانت
گلهای نرگس
و کیکهای فنجانی.
بعد صدای باران که شنیده شد،
دستهایم را زیر چانهام میگذارم
مینشینم پشت پنجره
و تنهایی با صدای باران،
در خیال این عشق غرق میشوم،
و هرگز تن به رهایی نمیدهم...
(۵)
بیهیچ کس
شمعها میسوزند
جاری بودنها تمام میشود
غصهها غصه میماند
شروع باختنهای شیرین
تلخیها را در ختم مزمزه کردن زندگی نیست
هیچ جایی اتاق بدون آسمان نبود
فقط سقفها ریختند
اگر همهی دنیا یک رنگ بود
کیها میریخت و کیها باقی
در این حصار برنده
رنگها بَرندهترینند
حالا
با یک فنجان قهوه شکردار
من بَرندهترین شاعر این جهانم.
(۶)
چشمهایت را باز کن
مرا بیبین...
مگذار از مهربانی آن نگاه تشنه بمانم!
خندهایت را برایم هدیه بده؛
عشق را برایم برگردان،
اجازه بده از نو عاشقت شوم
بگذار نفسِ تازه کنم...
بگذار نفست شوم؛
بگذار تو را نفس بکشم!
(۷)
از شب نگویم
که دَر حسرتها شکوفه میکند
رویاها سر میکشد
پروانهها میمیرند
خورشید فرار میکند
و من به تو میرسم
چشمانم را میبندم
خاطراتت آیینه میشود
و من میدانم چه سخت جانم
که هنوز نفس در تنام باقیست!
▪نمونهی داستان:
(۱)
[در اﻧﺘﻈﺎر ﭘﺮواﻧﻪ]
روزﻫﺎ میگذرد و دﺧﺘﺮﮐﯽ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻫﻨﻮز ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﭘﺮواﻧﻪاش اﺳﺖ. اتاقی با رنگ سیاه یک ﺗﺨﺖﺧﻮاب با ﯾﮏ اﻟﻤﺎری کنارش ﮔﯿﺘﺎرِ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﯿﺪه ﺷﺪه، ﺑﺎ ﯾﮏ آﯾﯿﻨﻪی ﺷﮑﺴﺘﻪ ﮐﻪ روزﻫﺎ دﺧﺘﺮک ﺧﻮد را مینگرید و ﻫﺮ ﺑﺎر ﻧﺎاﻣﯿﺪﺗﺮ از ﻗﺒﻞ میشد. میداﻧﺴﺖ آﯾﯿﻨﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ؛ و ﻧﯿﻢ رﺧﺶ را ﻧﺎزﯾﺒﺎ ﻧﺸﺎن میدهد. ذهناش درﮔﯿﺮ و درﮔﯿﺮﺗﺮ میﺸﺪ. ﮔﺎه ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ از رﻧﮓ ﺳﯿﺎه دﯾﻮارﻫﺎ، میاﻧﺪﯾﺸﯿﺪ اﮔﺮ آﺑﯽ رﻧﮓ بود، ﭼﯽ اﺗﻔﺎق میافتاد؟.
اﮔﺮ آﯾﯿﻨﻪ ﻧﺸﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮد آﯾﺎ زﯾﺒﺎ ﺑﻮد؟.
از رﺧﺖ ﺧﻮاب ﺑﺮ ﻣﯿﺨﯿﺰد ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه اﯾﺴﺘﺎده ﻣﯿﺸﻮد و ﺑﻪ دﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﯿﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﻨﺪ و ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺣﺠﻢ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺳﻮالها ذﻫﻦ دﺧﺘﺮک را ﻧﻤﯽرﻫﺎﻧﺪ. ﺑﺎز در ﺧﻂ اول ﻣﯿﺮﺳﺪ و از ﺧﻮد ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ ﭼﺮا دﻧﯿﺎ ﺑﯿﺮون ﻓﻘﻂ از ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮهﻫﺎ زﯾﺒﺎ ﺟﻠﻮه ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﻦ آدﻣﯽ ﺑﺪی ﻫﺴﺘﻢ اﮔﺮ دﻧﯿﺎ را از ﺑﯿﺮون ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﯿﺒﯿﻨﻢ دﻧﯿﺎ ﻧﺎزﯾﺒﺎ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ.
در ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻠﮑﯿﻦ آه ﻣﯿﮑﻨﺪ و ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﮐﺴﯽ اﺳﺖ ﻣﺮا ﺑﺸﻨﻮد و دوﺑﺎره محواش ﻣﯿﮑﻨﺪ. با حجم از فکر به ﺳﺮاغ اﻟﻤﺎری ﺷﮑﺴﺘﻪﯾﯽ ﮐﻪ جز ﭼﻨﺪ ﺟﻠﺪ ﮐﺘﺎب ﭼﯿﺰی دﯾﮕﺮی در آن ﻧﯿﺴﺖ میرود، ﺑﺎز ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﺎرهﮔﯽ ﻫﻤﺎن ﮐﺘﺎب را ﺑﺮ ﻣﯽدارد و روی تﺧﺖ ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺧﻮاﻧﺪن ﻣﯿﺸﻮد.
به یکبارگی ﻗﻬﻘﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ و ﺑﻪ ﮐﺘﺎب ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪی آﻧﻘﺪر ﺧﻮاﻧﺪﻣﺖ؟!، ﻧﻪ! ﻧﻪ! ﻣﯿﺪاﻧﻢ ﺳﻮاﻟﯽ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﺒﻮد، ﻣﯿﺪاﻧﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪی! ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺼﻪ ﮐﻨﯿﻢ. اول ﻣﻦ ﺷﺮوع ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺑﯿﺒﯿﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺑﺎر اﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﺗﻮﯾﯽ! ﺗﻮ ﺧﻮد ﻣﯿﺪاﻧﯽ ﻣﻦ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺟﻠﺪ ﮐﺘﺎب ﭼﯿﺰی دﯾﮕﺮی ﻧﺪارم. ﻣﻦ ﺗﻤﺎم آﻧﻬﺎ را ﺑﺎرﻫﺎ ﺧﻮاﻧﺪم. اﻣﺎ ﺗﻮ در ﺑﯿﻦ آﻧﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﯽ!. ﻣﻦ در ورق ورﻗﺖ ﺧﻮدم را ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر ﺳﯿﺎه و ﺗﺎرﯾﮏ. ﭘﺲ ﻣﻘﺼﺮ ﺗﻮﯾﯽ! آه! ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮ ﮐﺴﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﻧﻮﺷﺘﻪ. ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ؛ درﺳﺖ اﺳﺖ ﻣﻘﺼﺮ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﻗﻬﺮ ﻧﺸﻮ ﻫﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﻮد ﺣﺮف زد ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺨﻮاﻧﻤﺖ، ﺣﺎﻻ ﺑﺮوم ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﺑﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﯿﺮون در ﻋﺼﺮﻫﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯿﺸﻮد.
پشت پنجره پروانهی ﻧﺸﺴﺘﻪ و وﻗﺘﯽ دﺧﺘﺮک ﺑﻪ ﺑﯿﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭘﺮواﻧﻪ ﻣﯿﺸﻮد ﻫﯿﺠﺎن زده بال بال میزند، ﺻﺪا و ﻫﻮار ﻣﯿﮑﺸﺪ؛ میبیند پروانه با بالهای سفید و آبیاش به طرف دخترک نگاه میکند. دخترک که از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود میگوید، خدایا! از این بعد ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻮ آﻣﺪﯾﯽ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ دوﺳﺖ ﺷﻮﯾﻢ؟!
دﺧﺘﺮک ﺑﺎ ﻧﺎز ﺑﻪ ﭘﺮواﻧﻪ زﻣﺰﻣﻪوار ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ﺗﻮ ﻫﺮ روز اﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎ ﻣﻦ ﺑﺮاﯾﺖ ﻗﺼﻪ ﻣﯿﺨﻮاﻧﻢ. ﻧﻤﯽﮔﺬارم ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﮐﻨﯽ. اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮاﻧﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﺨﻮاﺑﯽ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪات ﺑﺮوی و فردا دوباره بیایی. دوﺳﺖ ﻣﻦ ﺣﺎﻻ ﺷﺐ میشود ﻣﻦ میخوابم وﻟﯽ ﺑﺮاﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮاﻫﻢ ﻓﺮدا ﻫﻢ ﺑﯿﺒﯿﻨﻤﺖ...
دﺧﺘﺮک ﭘﻨﺠﺮه را ﺗﺮک ﮐﺮده ﺑﻪ ﺳﻮی رﺧﺖﺧﻮاﺑﺶ ﻣﯿﺮود ﺗﺎ ﺑﺨﻮاﺑﺪ. چشمانش خیره به سقف شده؛ آهسته آهسته به خواب فرو میرود و ﮐﺎﺑﻮس ﺷﺐﻫﺎﯾﺶ ﻓﺮو ﻣﯽآﯾﺪ، از یک ﭘﻬﻠﻮ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮی دیگری میشود اﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﺪارد ﺧﺴﺘﻪ شده و ﺑﺮ ﻣﯿﺨﯿﺰد ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻣﯿﺮود. ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻫﻨﻮز ﭘﺮواﻧﻪ اﺳﺖ.
با تعجب نگاه میکند میگوید: ﻋﺠﺐ! ﺗﻮ ﻫﻨﻮز اﯾﻨﺠﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪات ﻧﺮﻓﺘﯽ. میدانی ﻣﻦ را ﻫﻢ ﺧﻮاب ﻧﻤﯿﺒﺮد. میخواهی مرا بشنوی؟ من از خودم برایت میگویم.
دﺧﺘﺮک حرف میزند از روزهای که کابوس بیرون این دَر و پنجره است. من رویا تنها دختری از یک خانوادهی هشت نفره بودم. ما خیلی خوشحال بودیم، پدرم مامور بود و مادرم پاککاری خانه های مردم را میکرد. ما کمبودیهای زیادی داشتیم. مگر این خلاها را با عشق به هم پُر کردیم، اما یک روز همه چیز ویران شد...
ﺟﺮﯾﺎن ﺣﺮفهای دﺧﺘﺮک ﭘﺮواﻧﻪ ﭘﺮواز ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﻣﯿﺮود. دﺧﺘﺮ ﻓﺮﯾﺎد ﮐﻨﺎن ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮات ﻫﺴﺘﻢ ﻓﺮدا ﺑﯿﺎﯾﯽ و دﺳﺖ ﺗﮑﺎن ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ از ﺣﺮف زدن ﺑﺎ ﻣﻦِ تنها و پرواز کرد، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﻮاﺑﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﯽ ﻓﮑﺮﻫﺎی ﮐﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺣﺘﻤﺎ میآﯾﺪ؛ حتما خواهند آمد؛ میآﯾﺪ. ﺑﺨﻮاﺑﻢ ﮐﻪ ﻧﺎوﻗﺖ ﺷﺐ ﺷﺪه ﺗﺎ ﻓﺮدا زودﺗﺮ ﺑﯿﺪار ﺷﻮم و پروانهی قشنگ من ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاب آﻓﺘﺎب ﻃﻠﻮع ﻣﯿﮑﻨﺪ و دﺧﺘﺮک ﺑﯿﺪار ﻣﯿﺸﻮد و ﺷﺨﯽ ﺧﻮد را ﻣﯿﮑﺸﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را مالیده و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻣﯿﺮود ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺮواﻧﻪ اﺳﺖ ﺧﻨﺪهﮐﻨﺎن ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ آﻣﺪی، ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﺪم ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﯿﺮود و ﻫﻤﺎن ﮐﺘﺎب را ﻣﯿﮕﯿﺮد ﭘﺮواﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰم ﻣﻦ اﯾﻦ ﮐﺘﺎب را ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ دارم ﺑﺮاﯾﺖ ﻣﯿﺨﻮاﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ دوﺳﺘﺶ ﺧﻮاﻫﯽ داﺷﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ از ﮐﺘﺎب را ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪ و ﮐﺘﺎب را ﻣﯿﺒﻨﺪد.
- ﻓﺮدا ﺑﻘﯿﻪاش را ﺑﺮاﯾﺖ ﻣﯿﺨﻮاﻧﻢ ﺣﺎﻻ میخواهم بقیه نشنیدههایم را برایت قصه کنم. کجا بودم، آها! به یادم آمد. از روزی که بدبختی من آغاز شد. همه خانواده پارک رفته بودیم که به یکبارگی با صدای بلندی همه جا آتش گرفت و من در خواب عمیقی رفتم. وقتی بیدار شدم دگر نه پدری، مادری، خواهر و برادری نبود و من تنهایی تنها ماندم. میبینی فهمیدی چرا بیرون از چهار دیواری این اتاق میترسم. بیا بگذریم ﺗﻮ از ﺧﻮد ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺳﮑﻮت ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻮد وااا ﺗﻮ ﮐﻪ ﺣﺮف زده ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﯽ. ﺧﯿﺮ اﺳﺖ ﻫﯿﭻ ﮔﭙﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ دوباره ﺣﺮف ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺧﻮب از ﮐﺠﺎ ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ آﻫﺎاا از اﻣﺸﺐ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ رﻓﺘﯽ اﻣﺸﺐ ﻣﻦ آرام ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﭼﺮا اﻣﺎ ﻫﺮ ﺷﺐ ﮐﺎﺑﻮس ﻣﯿﺪﯾﺪم ولی اﻣﺸﺐ ﺧﻮب ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ آراﻣﻢ آه ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺧﻮب ﻫﺴﺘﻢ ﻣﯿﺮوم ﮔﯿﺘﺎر ﺑﺰﻧﻢ و ﺑﺨﻮاﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺬت ﺑﺒﺮ.
دﺧﺘﺮک آﻧﻘﺪر ﻏﺮق ﻧﻮاﺧﺘﻦ و ﺳﺮودن ﻣﯿﺸﻮد ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ زﻣﺎن ﻧﯿﺴﺖ و ﺷﺐ ﻓﺮا رﺳﯿﺪه، ﭘﺮﻧﺪه ﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﭘﯽ ﮐﺎرش وﻗﺘﯽ دﺳﺖ از ﺳﺮودن ﻣﯿﮑﺸﺪ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه را ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺮواﻧﻪی ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ آه ﭼﻪ زود زمان گذشت. ﻣﯿﺨﻮاﺑﻢ ﻓﺮدا ﺗﻤﺎم روز ﺑﺎ ﭘﺮواﻧﻪام ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻮد.
ﺻﺒﺢ ﻓﺮا ﻣﯿﺮﺳﺪ و ﺑﺎز ﻫﻢ ﭘﺮواﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه در اﻧﺘﻈﺎر دﺧﺘﺮک اﺳﺖ. اما ﮐﺘﺎب ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪ و ﻣﺼﺮوف ﻧﻮاﺧﺘﻦ ﻣﯿﺸﻮد و ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﯿﺮود وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﻣﯿﺸﻮد ﮐﻪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ دﯾﮕﺮ ﻓﺮا رﺳﯿﺪه و ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﻢ ﭘﺮواﻧﻪﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﯾﮏ ﺑﺎل ﻣرده؛ دخترک ﻫرﮔز پنجرهاش را ﺗرک ﻧﻣﯽﮐﻧد.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی