
ببین… اگر بخواهم از ENFPهایم برایت بگویم، باید پیش از هر چیز اعتراف کنم که بودن کنارشان گاهی شبیه قدمزدن روی یک بند نازک میان جنون و شوق است. بودن با یک ENFP یعنی هر لحظه آماده باشی که حوصلهات سر برود و همزمان هیچوقت حوصلهات سر نرود. عجیباند، پرهیاهو، بیپروا. درست همان لحظهای که آرزو میکنی ای کاش کمی آرام بگیرند، انگار باتریشان تازه شارژ می شود.
یک ENFP در شلوغترین خیابانهای شهر ناگهان کودک میشود؛ با همان سرخوشیِ بیدلیل، گاهی چنان بیپروا و رک سخن میگوید که حس میکنی آبرویت را ریختهاست کف خیابان. اگر درونگرا باشی، خدا به دادت برسد! چون او بلد نیست حرفهایش را نگه دارد برای وقتی که «مناسبتر» است. بلد نیست تظاهر کند. راست میرود سر اصل دلش، بیدروغ، بیحسابوکتاب.
کنارش گاهی حس میکنی باید مادرش باشی. دستش را بگیری که گم نشود، زمین نخورد، چیزی نگوید که بعدها مجبور شوی جمعش کنی. اما در حقیقت این تویی که در این جهان شلوغ، دستت را توی دست آن کودکِ درونِ بزرگسالش میگذاری و راه را پیدا میکنی.
گاهی روی مخ است. گاهی کاری میکند که در دل بگویی: «کاش کمی آرامتر، کمی ساکتتر…» اما تهِ قصه چه؟ تهِ قصه، همیشه تنها همان ENFP برایت میماند. همه میروند و تنها او میماند و تویی که آرامآرام میفهمی که دیگر توان زندگی بدون این آشوب کوچک را نداری.
چون مهربانیش عجیب است. مراقب است و در دوست داشتن دست و دل باز است. همان لحظهای که فکر میکنی از خستگی یا از تردید در حال خاموش شدنی، میآید و بیخبر چراغی در دل تاریکیات روشن میکند.
در هر گوشهٔ روحت، چیزی پیدا میکند که ارزشِ دوستداشتن داشته باشد. بلد است برای هر عیب تو قصهای ببافد که تو را همانطور که هستی، کافی جلوه دهد. بدجور از تو دفاع میکند. حتی وقتی خودت هم نمیتوانی از خودت دفاع کنی. حتی وقتی همه علیه تو ایستادهاند، او مثل سپری نادیدنی روبهرویت میایستد.
اما پشت این شجاعتِ تمامقد، کودکی پنهان است. دلِ نازکشان، آینهایست که گاهی ترک میخورد. همان وقتهایی که خندههایش خاموش میشود، باید دستش را محکم بگیری، در آغوشش بگیری تا باور کند که هرگز تنهایش نخواهی گذاشت. که نور درونش را میبینی و داری نهایت تلاشت را میکنی که همانی برایش باشی که او برایت هست. باوجود اینکه میدانی هرگز نمیتوانی.
وقتی احساساتی میشود چشمانش برق میزنند. آنقدر درخشان که گاهی خودت را درونشان گم میکنی. رها میخندند، بدون ترس، بیپروا. از آن خندههایی که تا روزها شادابت نگه میدارند.
رویا برایش پایان ندارد. در دنیایش، هر ناممکنی شدنیست. هر «نمیشودی» را میشود. هر مانعی را راهیست. هیچ وقت نقش اصلی نیست، نه در داستانها، نه در فیلمها و نه در انیمیشنها، اما همه میدانند که قهرمان داستان بدون حضورش پر از ناامیدی و ترس میشود، تما روحیهاش را از دست میدهد، تمام نور و شادی قلبش خاموش میشود. همه میدانند که بدون حضورش، بدون آن خندههای رها، بدون آن چشمهای براق، بدون آنهمه شور و کودکانگی، داستان ارزش ادامه پیدا کردن ندارد.
یک ENFP یعنی خندههای بیدریغ، سر و صدای بیپروا، گاهی خجالت، گاهی شرم، اما همیشه عشق. اگرچه هزار بار دلت میخواهد سرشان داد بزنی که «بس است»، آخر شب، آرام در دلت میگویی: «خوشحالم که هستی.»
شاید هم بهتر است بگویم که با خودت میگویی:«چطور میتوانم بدون این رنگین کمان زنده بمانم؟»
چون بودنشان و رنگهایشان را به تمام آرامشِ بیهیاهوی دنیای خاکستری نمیدهی. همین.
پ.ن: میدونم خیلیا کلا به این تقسیم بندیها اعتقاد ندارن، یا حداقل این احساس رو نسبت به این تایپ ندارن، ولی اینایی که نوشتم باورای قلبی منه، و من هم این متن رو برای ENFPهای خودم نوشتم.
مهربون باشین باهام🥲
مهربون باشین باهام😀