زهرا کریمی
زهرا کریمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کمای روزمرگی

او میخندد اما مصنوعی

میتوان متوجه شد که همزمان به چیزی هم فکر میکند

چیزی که از شدت خنده اش میکاهد

خنده ای که از ته دل نیست

او نگاه میکند

اما مطمئنا همه ی این زیبایی را نمیبیند

آخر چطور میشود

این حجم از زیبایی را دید و سرشار از شوق و لذت نشد؟

ولی او میبیند و بی تفاوت است

او قدم میزند

اما متوجه نیست که دارد چه میکند!

نمیداند که کل این مسیر را چطور هر روز طی میکند و حتی تا به حال متوجه باغچه ی زیبایی که در مسیر اش است نشده!

او به حرف ها گوش میدهد

اما فقط گوش میدهد

میداند که هم صحبتش چه میگوید اما نمیفهمد

که او چه میگوید!

او حرف میزند

میفهمد که چه میگوید

اما نمیداند که چه میگوید!

او میچشد

اما اگر از او بپرسی که چه مزه ای بود

نمیداند که چه بگوید!

او لمس میکند

اما حسش نمیکند

او میبوید اما به نظر میرسد حس بویایی اش ضعیف است

آخر مگر میشود عطر یاس را بویید و با بی هیچ واکنشی از کنارش به سادگی عبور کرد؟

او فکر میکند

ذهن او یکی از شلوغ ترین مکان های دنیاست

هر چیزی را میتوان آنجا یافت

از عطیقه ترین خاطرات تا فانتزی ترین احتمالات

او کار میکند اما هیچ لذتی نمیبرد

او همه کار میکند

اما زندگی نمیکند!

او کیست؟

او منم

او تویی

او همه ی ماست

همه ی مایی که در کمای عمیقی فرو رفته ایم

در کمای روز مرگی!

همیشه منتظریم که این روزمرگی ها تمام شوند تا بتوانیم زندگی مان را شروع کنیم

غافل از اینکه زندگی تمامش همین است

همین روزمرگی هاییست که منتظر اتمامش هستیم

اما آن هنگام که خود را در گذر روزها غرق کنی

دچار یغما میشوی

آنجایی که نمیدانی مرده ای یا زنده ای

حالتی میان مرگ و زندگی

میان امید و ناامیدی

میلن تکلیف و بلاتکلیفی

کما حالت عجیبی ست

هستی ولی بی تفاوتی

در واقع فقط هستی

بدون آنکه واقعا باشی

بعضی از ما سالهاست که در کما فرو رفته ایم

انسان در کمای جسمی یا روحی در حالت مشابه است

در وسط است

نه هست و نه نیست

و زندگی ای که در میان این دو دلی ها میگذرد و آنجایی که مقرر است به پایان میرسد

کمای جسمی که دست ما نیست

حداقل از کمای روحی بیرون بیاییم قبل از آنکه دیر شود!

عاشق نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید