marya_ashne
marya_ashne
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

افکار پریشان در میانه طوفان یک متولد

‏آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با آن پوستین سرد و نمناکش

آمده ام به خیابان زیر باران رِشنه ای راه رفتم باد هم می آید چیزی بین خزان و بهار هم هست،زمین کمی خیس است ولی در عین حال خاک تشنه است،درخت ها خشک اند ولی در عین حال جوانه زده اند، نه سبز بهار است نه خزان زمستان، چیزی بلاتکلیف اند چیزی مانده در میانه راه.

گفتم باد می آید؟باد قشنگی می آید، از آن بادها که دلت می خواهد بگویی باد ما را با خود خواهد برد ولی در عین حال میدانی که نمی برد میدانی که نمی شود ولی هم چنان آرزویش میکنی.ابر گرفته آسمان را، ابر‌ها گرفته اند،گاهی سفید گاهی تیره. من در میانه راه هستم در میانه بودن ولی سیرم، از حجم بودن خودم دل تنگم. انگار که نقطه ثقل وجودم جایی بیرون از بدنم افتاده باشد،انگار کن که همه دفتر و کتاب ها و فرمول های فیزیک و مکانیکم را به کار برده باشم که جوری حساب کتاب کنم که نقطه ثقلم درونم بیفتد ولی شکست خورده باشم.

تو میدانی تعادل چیست؟نه نمی دانی. فکر کنم هیچکس نمی داند، شاید مشکل بشر مدرن از جمله این حجم غمگین همین باشد که نمی داند کجا بایستد که نه زیادی باشد نه کم، که متعلق باشد، که عضو باشد.

من نمی دانم نمی دانم و احساس میکنم بر عبث می پایم وقتی بر درهای بیشتری می سایم میفهمی؟؟

من نمی دانم نمی دانم و احساس میکنم بر عبث می پایم وقتی بر درهای بیشتری می سایم میفهمی؟؟فکر نکنم.

من همیشه به هجرت فکر میکنم آنقدر که به هجرت و رفتن فکر میکنم به وصال و رسیدن نه،احساس میکنم اسیر غم های مولد و زاینده هستم،همیشه درون غم های شکنجه گرم شاهکار آفریده ام،غم انگیزم غم انگیز. حجمی هستم برابر دلتنگی،برابر اندوه، برابر بیچارگی.شبیه میثم تمار شده ام که نتوانست به مولایش برسد به زندان و عدم افتاد مولایش را کشتند قیام بیهوده ای کرد آنچنان مُصر بود که تا انتها بجنگد تا انتها صورت یک مبارز خستگی ناپذیر را به چهره بزند که تسلیم معنایی برایش نداشت.میدانست، خسته هم بود از جور از رنج اما چاره ای نداشت. جبر او ادامه دادن بود ادامه دادن مثل من مثل همه ما.

به باد فکر میکنم که میرود، به پرچم های کوچک انقلاب که درون باد می‌رقصند، به پیروزی دخیل شده در رنج عده زیادی انسان بیچاره فکر میکنم،به رفتن فکر میکنم و سرم گیج میرود،گیج میروم و خودم را بالا می آورم. به همه آدمهایی فکر میکنم که دوستم دارند که دوستشان دارم ولی در برابرشان ناتوان هستم،احساس خالی بودن دارم و کسی نمی فهمد.

از آن موقع هاست که از خودم میترسم از شدت بی حسی از خودم میترسم از شدت تنفر شدیدم از دنیا و آدمها از خودم میترسم از شدت علاقه به مفهوم نیست شدن.بعد فکر میکنم که نیمه تاریک وجودم را بپذیرم، بپذیرم که گاهی اوقات دلم میخواهد جهان و ما یحتوی اش را درون مذاب داغ و قرمزی ذوب کنم تا همه با هم نیست شویم.چه فانتزی بیرحمانه و آرام کننده ای...

درون مترو نشسته ام مرغ های دریایی روی آبهای کم عمقی به دنبال ما پرواز میکنند و من دلم میخواهد گریه کنم،این بی انصافی است که شبیه یکی از آنها نیستم.کاش یک مرغ دریایی سفید سفید بودم با پاهایی قرمز بر فراز دریایی به غایت آبی.

تولدم هست و من بعد از عمری سهراب خواندن تازه عمیقا میفهمم وقتی سهراب میپرسید دل خوش سیری چند منظورش چه بود. چقدر رنج و درد باید باشد تا در بیایی در میانه شعری بپرسی راستی دل خوش سیری چند؟ و من امروز در دلخوش سیری چند‌ترین حالت ممکنم.

۲۲/۱۲/۹۹

همونی که معروفه به ایرانه خانم زیبا، میخواست معمار و عکاس و نویسنده و جهانگرد بشه، حالا هم داره بین همینا دست و پا میزنه بلکه بفهمه قسمتش تو زندگی چیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید