marya_ashne
marya_ashne
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

باد زنگی

باد زنگی قسمت دوم

من یک بادم، باد سرگردون، باد زنگی دختر باد سهمو سهموی داغ جنوب، یک عصیانگر خاموشم، باد کوچکی که نمی خواست مثل بقیه باشه می خواست بیشتر از مرز های خودش و عشیرش دنیا رو ببینه، برای همین سهمو طردم کرد، از خونه بیرونم کرد و من راهی این سرزمین پر از عجایب شدم تا با چشمهام ببینم و با گوشهام بشنوم که اینجا کجاست؟ اینجا که اسمش ایرانه...

توی جنوب وقتی یه باد جدید متولد میشه سورنا میزنن، مادرم میگه وقتی تو رو از تنوره داغ آسمون به دندون گرفتم سهمو حاضر نشد برات سورنا بزنه، چون روز خوبی دنیا نیومده بودی، حتما که روزش سیاه بوده حتما که داغ داشته دلشون که این همه مردمش آه کشیدن بر آسمون و از سوز جگر هاشون مو به دنیا اومدم.

ولی وقتی پای اسمم میشه همه چی فرق میکنه، اسمم رو گذاشتن باد زنگی، باد زنگی، زنگی زنگی........

یکبار به مادرم گفتم خو حالا چرا زنگی؟ گفت: اون دیگه قصه اش جداست تا اینجا هرچی غم داشت نومه تولدت تموم شد ، دنیا که اومدی مادرم آمد بالای سرم تو رو ازم گرفت و بلند کرد روی دوتا دستاش، بر خورشید داغ و صدات کرد زنگی، خندیدی براش، خندیدی با اون صورت سبزه سوختت و مادرم همونجا گفت: این دختر میشه باد زنگی. میدانی مادرم سال ها توی هند مجاور معبد کریشنا ذکر میگفت، ذکر میگفت و سیل میکرد توی دل مردم اون دیار. بعد که بهش گفتم چرا زنگی گفت: راز داره این دختر، کریشنا بهم گفته از اینجا برو ماهوتا برو سمت بلدت که مسافر داری از سوار ما.

میگفت : توی معبد کریشنا وقتی زائرا اومدن و رفتن، وقتی ساکته و هوای بعد از ظهر داغه ،گاهی وقتا چلچله سقف معبد که پر از زنگای سیاه و آهنیه کوچیکه با یه نسیم ملایم تکون میخوره و صدای جلینگ جلینگ زنگا سکوت محض آفتاب رو میشکنه، انگار که خود کریشنا داره اونجا سیل میکنه، رد میشه با قدم هاش. میگه خیلی وقتا گوشاشو تیز کرده و چشماشو محکم دوخته به معبد و سقف پر از زنگش بلکه ببینه این باد غریبه که این طور دلنواز میاد برای عشوه گری کیه؟ولی هرچی بیشتر نگاه کرده کمتر دیده. برای همین وقتی تو رو گرفته بود بالا بر خورشید، یادش میاد به زنگای معبد کریشنا و سوار مسافر راه. اینجور شد که مو شدم باد زنگی، عزیز دل خواسته ماهوتا و خشم فرو خورده و طغیان نکرده سهمو.

وقتی برای اولین بار از خونه زدم بیرون و زدم به دل جاده دنیا برام خیلی غریبه بود، غریبه و نا آشنا، دست و دلم میلرزید و چشمام برای چیزی که از دست داده بود گریه میکرد، یه تاریخ ،یه خانواده.

ولی مو خواسته بودم که سفر کنم و حالا وقت پشیمونی نبود.

از خونه ی مو که شروع کنی به سفر کردن، وقتی از جنوب بزنی به دل راه، به سمت قلب ایران هر چی از دریای آبی خلیج دور میشی هوا سبکتر می شه و شرجی هوا جای خودش رو به یه خنکای مطبوعی میده که توش میشه راحتتر نفس کشید، از گرمای خورشید کم میشه و سایه ها درازتر و جون دارتر میشن.

یادم میاد وقتی اولین بار زده بودم به راه ، طرفای غروب رسیده بودم بالای کوه های عجیبی که هیچکدومشون رو نمی شناختم، کوه های بزرگ به هم پیوسته ای که هر کدوم سه چهار برابر کوه های دیار مو بودن، خورشید داشت غروب می کرد و این رشته کوه بزرگ هم به فراخور زمان داشت هیئت غول آسای ساکتش رو تسلیم سایه های شوم شب میکرد، انگار کن که خرس قهوه ای سنگینی تمام روز رو دویده بود و حالا داشت چمباتمه زنان هیکل عظیم خستش رو به دستای امن خواب میسپرد. نفیر نفس های سنگینش که میپیچید تو دل دشت ترس از ریشه ی تموم خار و خاشاکای اطراف جوونه میگرفت.

مو بی وقفه وزیده بودم و از نفس افتاده روی تیکه ای سنگ صخره ای غول پیکرکه با شیب زیاد از تو دل کوه بیرون زده بود نشسته بودم، زیر پام دره بزرگی بود و روبروم تا چشم کار میکرد خط افق رو همین رشته کوه بزرگ و وهم آلود قطع میکرد، آسمون نارنجی غروب رو به خودش گرفته بود و داشت رنگای گرمش رو مهمون چشمای مو می کرد، همه جا به شدت ساکت بودو باد دیگه ای اون اطراف نبود ، از سهمو هم خبری نبود که طبق معمول شماتتم کنه که چرا زلف هاتو رها کردی بر خاک پیش چشم خلق؟

خسته بودم و دستام که تموم مدت سایبون چشمام روی آفتاب خیره سر شده بودن درد میکرد.

گره شالمو باز کردم و تاب موهامو رها کردم تو دل کوه...

صخره ی دور و برم جون گرفته بود و خار و خاشاک زمین به هوا بلند شده بود، گل های صحرا تو هوا ول شدن و خارای لخت خودشون رو سفت با ریشه به زمین میکشیدن، دستامو ستون تنم کردم و بعد از مدتها دلم توی قرمز بی نهایت آسمون آروم گرفت...

اونجا بود که فهمیدم اساسا رفتن برای بعضی ها خود درمان حساب میشه ، برای کسانی که نمی تونند خودشون رو تو قالب های معمول تعریف کنند، برای کسانی که بیشتر از زندگی میخوان، خیلی بیشتر از اونچه که دنیا تعارفشون میکنه، برای بادای کوچیک افسونگری که رویای ناتمام نیمه شبشون حس کردنه.

حس کردن زندگی با تمام وجود.

سفرسفرنامهایران گردیاداب و رسومداستان بلند
همونی که معروفه به ایرانه خانم زیبا، میخواست معمار و عکاس و نویسنده و جهانگرد بشه، حالا هم داره بین همینا دست و پا میزنه بلکه بفهمه قسمتش تو زندگی چیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید