زیباست.
اوضاع روحي بدي داشتم و همه ی کارهام به هم گره خورده بود. من که عاشق پرنده بودم حالا از صدای جوجه ي بلبل خرمایی که از بالای نخل افتاده بود پایین، عصبی میشدم. زشت بود. ولی مجبور شدم از توی باغچه و لا به لای برگها برش دارم و بهش غذا بدم. تا نمیره. دو روز بعد جون گرفت. گذاشتمش تو حیاط تا بره. همراه بشه با پدر و مادرش. ولی از اونها فرار کرد. لنگان لنگان اومد سمت من. و مجبور شدم بزرگش کنم.
دیگه با هم دوست بودیم. نتیجه ی داشتن دوستی به این خلوص و زیبایی، خوب شدن حال من بود. خوب خوب خوب.
ولی من رو گم کرد. اون هم مجبور شد بره، وقتی منو گم کرد.
دلتنگش میشدم. هر کدوم از اقوامش رو میدیدم فکر میکردم خودشه.
تا اینکه دوباره سرپرستی یه جوجه دیگه رو روزگار به من داد. فندوقچه که شما دارید میبینیدش.
به یاد شکر، و سپاس از خداوندی که به کمک این مخلوق زیباش دوباره روح زخمی منو شفا داد، اسم برند قلاب بافی ام رو فندوقچه انتخاب کردم.
کمتر کسی میدونه فندوقچه کیه. ??