S.Zare
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

آذر و دی ۱۴۰۳ رو چطور گذروندم

از دو ماه گذشته در یک کلام بگم که سخت درگیر شناخت احساسات پیچیده و عجیب خودم بودم و سخت‌تر اینکه یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم. و خب همین هم یکی از دلایلی بود که ماه گذشته گزارش ننوشتم. و همین که این مسیر رو رها نکردم و الان اومدم دوتاش رو با هم بنویسم به نظر خودم پیشرفت محسوب میشه و نشون میده که تونستم نقص و کامل نبودن رو بپذیرم. اخیرا بواسطه سوشال مدیا نقص آدم‌ها به کمک فیلتر و ادیت و ... سانسور شده و ما فقط یه تصویر زیبا از افراد می‌بینیم. ولی شاید همین نقص تو گزارش‌های من کمک کنه یکم چشمامون به آدم‌های واقعی و مشکلات واقعیشون بیشتر عادت کنه.


احوالاتم

تا چندماه پیش یه چیزایی از شرم و ترس از سر ریز شدنش فهمیده بودم و ردپاهاش رو تو زندگیم دیده بودم و تصور می‌کردم حالا که از حضورش آگاهم دیگه بلدم باهاش چیکار کنم، اما توی این دوماه بود که فهمیدم با وجود اینکه من از حضورش آگاهم باز هم میتونه یه جاهایی منو فلج کنه. از همه عجیب‌تر اینه که می‌دونی دلیل حال بدت چیه ولی بلد نیستی کاری برای خودت بکنی.


شرح ماجرا از این قراره که؛ از اوایل آذر دوتا پروژه باهم بهم خورد و با خودم گفتم حتما از پسش برمیام که دوتاش رو باهم بهم دادن. اما وقتی کارا شروع شد متوجه شدم موضوع یکیش خیلی از فضاهایی که من باهاش آشنا هستم دوره و خوب برای من خیلی چالش برانگیز بود، علاوه بر این حس می‌کردم من تو این زمینه نه تنها دانش ندارم بلکه استعداد هم ندارم:))) این دو تا کلمه برای ذهنم کافی بود تا مقاومتش رو شروع کنه و دیگه به هر دری میزد تا این حس رو تجربه نکنه. ولی خب اوضاع اینقدر بد نبود و داشتم کم کم با موضوع کنار می‌اومدم که مادربزرگم فوت شد و بعد از اون خیلی شدید سرما خوردم. الان دیگه علاوه بر تمام مقاومت ‌هایی که داشتم عذاب وجدان اینکه من باید دو‌تا پروژه رو جلو ببرم و الان چطور کار به این سختی رو پیش ببرم هم اضافه شد. من اینجا به معنی واقعی فلج شدم، انگار دنیا به آخر رسیده، توان ادامه دادن نداشتم و فکر می‌کردم دیگه از زیر بار این گناه بیرون نمیام. کاسه‌ی شرمم سرریز شد و من موندم و یه ذهن شلوغ. تو این موقعیت حتی ننوشتن گزارش ماهانه یا ظرف کثیف توی سینک هم بار گناهام رو سنگین‌تر می‌کردن.


صدای درونم...
صدای درونم...


می‌دونستم این همه حس گناهی که دارم از کجا میاد ولی نمی‌دونستم چطور حلش کنم. اینجا بود که دست به دامن تراپیستم شدم. یه کم باهام صحبت کرد و تو احساساتم عمیق شد که کمی آرومم کرد، تهش هم بهم گفت که لازم نیست دنبال یه نتیجه‌ی بی نقص و عالی باشی، همین که کار رو انجام بدی کافیه. پذیرفتن این حرف برای منِ کمالگرا سخت بود اما گفتم همینه که هست، باید هر طوری هست کار رو انجام بدم. اینجا باز رفتم سراغ یکی از بچه‌های کار درست این حوزه و ازش وقت منتورینگ گرفتم تا راهنماییم کنه چطوری این مسیر رو بهتر جلو برم. چیزایی که تو این جلسه فهمیدم خیلی کمکم کرد. اول که فهمیدم موضوع این پروژه واقعا پیچیده است و این یکم حس بهتری بهم داد. بعدشم فهمیدم مشکلم اینه که از خودم بیش از حد انتظار دارم و وقتی یه ذره سرعتم میاد یا برای فهمیدن یه چیزی زمان بیشتری لازم دارم اینقدر به خودم سخت می‌گیرم که کل تمرکز و توانم گرفته میشه و بازدهیم به شدت پایین میاد.

دیگه وقتی یه کم واقع‌گرایانه‌تر به داستان نگاه کردم کارها بهتر پیش رفت و تحمل گیجی و ابهامی که داشتم برام خیلی ساده‌تر شد و الان کارا خیلی بهتر داره پیش میره.


ولی خارج از چالش‌های کاری که داشتم چندتا کار یاد گرفتم که بهم کمک کرده که بتونم اوضاع رو بهتر مدیریت کنم.

۱. برای منتقد درونم اسم گذاشتم تا هر موقع اومد سراغم بفهمم که چه اتفاقی داره برام می‌افته و با خودم میگم عه باز دوباره این شروع کرد! اینطوری روش کم میشه و بی خیال میشه:)))))

۲. وقتایی هم که حالم بده و نمی‌دونم چمه خودم رو بغل می‌کنم جوری که انگار یکی اومده خواهر کوچولوم رو ناراحت کرده. بعد با خودم همدلی می‌کنم تا بفهمم مشکل چیه و گاهی هم تو بغل خودم اشک می‌ریزم ولی بعدش حالم خیلی بهتر می‌شه و انگار سبک می‌شم.

۳. آخرین موردی هم که یاد گرفتم اینه که از دیگران کمک بگیرم. تراپیست، منتور، همکار، خانواده و ... اگر جایی خودم از پس کاری بر نمیام، خجالت نکشم از کمک گرفتن از آدم مربوط بهش و کسی که می‌تونه بهمون کمک کنه.

این بود شرح احوالاتم تو این دو ماه که خیلی هم طولانی شد.

دلخوشی‌هام

این ماه یه دو روزی تنها زندگی کردم و فرصت اینو داشتم که بدونم اگر یه روز خودم باشم و خودم چطور قراره زندگی کنم، اون دو روز برام شبیه اردو بود، البته بیشترش رو کار کردم اما بقیه ساعت‌هاش رو کمی کتاب خوندم، زبان خوندم، با خودم خلوت کردم و در کل جالب بود و دیدم چقدر رابطه آدم با خودش می‌تونه قشنگ باشه. با همسرم تصمیم گرفتیم چند وقت یکبار یه خلوت چند روزه به خودمون هدیه بدهیم تا یادمون نره کی هستیم و چیکار داریم می‌کنیم.


یه بخش‌هایی از کتاب صوتی «صد سال تنهایی» رو هم گوش دادم، داستان جالب ولی اسامی پیچیده‌ای داره. شنیدم فیلمش رو هم با کلی وسواس ساختن ولی من فعلا صوتیش رو دارم گوش میدم.


کتاب «تو مقصر نیستی» هم که همچنان دارم باهاش جلو میرم.

یه سری شبا قبل خواب کتاب «کلبه عمو تم» رو که چند وقت پیش شروع کردم می‌خونم. نمی‌دونم چرا اینقدر به داستان‌هایی که برای سیاه‌پوست‌ها و مشکلاتی که داشتن نوشته شده رو دوست دارم. مثلا از فیلمای " 12 Years a Slave" و "The Help" هم خیلی خوشم اومد.


یه سری فیلم سینمایی قشنگ هم دیدم ولی اصلا اسماشون رو یادم نیست. موضوع یکیش دقیقا پذیرش نقص بود و داستان آدمی بود که یه سندروم نه تنها جلوی پیشرفتش رو نگرفت بلکه دلیل پیشرفتش هم شد.

چند روز پیش هم اتفاقی با سری برنامه اکنون از سروش صحت آشنا شدم و یه قسمتش رو دیدم. واقعا قشنگ بود و لذت بردم. گذاشتم تو برنامم که گاهی بشینیم یه قسمتش رو ببینیم. یه علاقه خاصی به شنیدن تجربیات زیسته آدم‌ها دارم.

من زیاد ادم اجتماعی‌ای نیستم و حوصله جمع رو ندارم، چون تو جمع‌های خانوادگی که آدم‌ها دلیل دورهم بودنشون صرفا نسبت فامیلیه روابط خیلی سطحی میشن. در واقع دغدغه‌ آدم‌ها تو اینطور جمعا خیلی متفاوته و تنها حرف مشترکشون میشه چیزای دم دستی مثل غذا و آب و هوا و ... بعضی‌ها هم که میان درگیر تجملات میشن که دیگه بدتر. روابط خانوادگی از اون نوعش قشنگه که بری بشینی کنار پدربزرگ، مادربزرگت یا حتی بقیه اقوام مثل خاله و عمو و... که برات قصه بگن از گذشته‌هاشون و تجربیاتشون. به نظرم این جنس حرفا خیلی با ارزشن و حاضرم ساعتها بشینم و حرفای این شکلی رو گوش بدم. تو این حرفا عمق هست، تجربه هست و کلی چیزای جالب میشه یاد گرفت. ولی از اونجایی که کمتر این اتفاق تو روابط خانوادگیمون میفته من ترجیح میدم بشینم پای حرف آدم‌ها توی فضای دیجیتال.

یه کار دیگه که این مدت دارم انجام میدم و خیلی حالمو خوب میکنه پلان خونه کشیدنه، یکی از تفریحاتم این شده که تو پیج‌های معماری بچرخم و ایده‌های باحال ببینم برای طراحی و نقشه کشی خونه. و خوب این وسط یه سری ایده پیدا می‌کنم برای خونه آینده خودمون و می‌شینم براشون نقشه می‌کشم. می‌دونم که پلان‌هایی که من می‌کشم خیلی اصولی نیست، اما خوب خوشم میاد دیگه:))

اوایل با کاغذ و خط کش نقشه می‌کشیدم، الان دیگه اینو هم با فیگما طراحی می‌کنم. فیگما برای من حکم یه ابزار همه کاره رو داره😄

سلامت جسمی‌ام

این مدت برای سلامت جسمم کار خاصی نکردم، اشتهام یه مقدار بهتر شده و فکر می‌کنم تاثیر قرص متفورمین باشه، این دارو برای بقیه ادما باعث لاغری و کم شدن اشتها میشه ولی نمی‌دونم بدن من چرا همه چیزش برعکسه🙃

ورزش هم در حد تفننی داشتم و خیلی پر رنگ و منظم پیگیرش نبودم، گه گداری چندتا دمبل زدم یا پیاده روی رفتم. یبارم شنا رفتم که خیلی دوست داشتم. شاید ماه آینده شنا رو بذارم تو برنامم و آخر هفته‌ها حداقل برم استخر.


این بود از تجربیاتم تو این دوماه، اگه تا اینجای نوشته‌هام رو خوندی تو دوست خوب منی ❤️






شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید