S.Zare
S.Zare
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

رهایی

من یه زمانی آدمی بودم که تلاش می‌کرد از وقتش نهایت استفاده رو بکنه و هر روز چک لیستش رو پر از تسک می‌کرد و تا اکثرشون رو دان نمی‌کرد بی‌خیال نمی‌شد.

اما یه جایی حس کردم دیگه هیچی برام قشنگ نیست، از کار مورد علاقه‌ام دیگه لذت نمی‌برم، دیگه وقتی با همسرم می‌شینیم پای فیلم لذت نمی‌برم، دیگه وقتی چیز جدید یاد می‌گیرم لذت نمی‌برم، دیگه از اینکه پیشرفت می‌کنم لذت نمی‌برم.

فهمیدم یه چیزیم هست، دست از تلاش برداشتم و خودمو از دست خودم رها کردم. اما کودک درونم خیلی حالش بد بود و از دستم خسته و ناامید، اینقدر ناامید که دیگه دلش هیچی نمی‌خواست.

من اصالتا یزدیم و چند سالی برای کار و درس به تهران رفته بودیم، وقتی یزد بودیم در کنار تمام تلاش‌هایی که می‌کردم حالم خوب بود، اما تو تهران بود که این معادله عوض شد. هر روز صبح از خواب پا میشدم و بدو بدو دوش می‌گرفتم و آماده میشدم و میرفتم تو دل ترافیک و آلودگی حتی صبحانمو تو ماشین توی ترافیک می‌خوردم تا به محل کارم برسم و دوباره وقتی کارم تموم میشد برمی‌گشتم تو صف تاکسی و ساعت‌ها تو همون اوضاع بودم تا برسم خونه و وقتی می‌رسیدم جنازه‌ای بیش نبودم.

اما یادمه وقتی یزد زندگی می‌کردم هر روز صبح با آرامش بیدار می‌شدم، می‌رفتم پیاده روی و پادکست گوش می‌دادم. مقصد پیاده روی‌هام پارک هفتم تیر بود و ریه‌هام رو پر می‌کردم از هوای تمیز و برمی‌گشتم خونه. صبحانه میخوردیم و نهار رو آماده می‌کردم و حدود ساعتای ۹ و نیم کارم رو شروع می‌کردم. شب هم وقتی کارم تموم می‌شد وقت داشتم کتاب بخونم، آموزش ببینم، با همسرم فیلم ببینیم یا اینکه بریم بیرون و خوانواده‌هامون رو ببینیم.

می‌دونم که تفاوت مشهوده و نیاز به توضیح بیشتر نیست، اما حتی وقتی تهران بودم همه‌ی تلاشم این بود با تمام خستگی‌هام پروداکتیو باشم، توی مترو یا تاکسی تلاشم این بود که بازم پادکست گوش بدم، ولی تو اون شلوغی اصلا نمیفهمیدم دارم چی گوش می‌دم. یه مدت کتاب‌هام رو با خودم می‌بردم بخونم، که از قبلی هم بدتر بود. حتی فضا برای تو دست گرفتنش نداشتم. خلاصه که تو اون شرایط تنها لطفی که به خودم کردم این بود که فقط به آدما نگاه کنم و برم تو فکرای خودم. اینجا بود که تمام عادت‌های قشنگی که برای خودم ذره ذره ساخته بودم از بین رفتن.

تو این شرایط خیلی طبیعیه که دیگه از زندگی لذت زیادی نبرم و شبیه ربات بشم، پس سعی کردم شرایط رو عوض کنم. یه مدت به خودم فرصت کار نکردن دادم تا بتونم به خودم برگردم، کمی بهتر شدم اما ذوقم برنگشت. خلاصه که فهمیدم تنها راه برگشتن به یزده و واقعا از این تصمیم راضیم. خیلی از عادت‌ها و سبک زندگی محبوبم رو کم کم دوباره از نو ساختم، اما هنوز تو یه چیز موفق نبودم... کارم! کار می‌کنم اما دیگه ذوق خاصی براش ندارم، انگیزه‌ای برای تلاش کردن ندارم، انگیزه برای پیشرفت کردن، یادگرفتن چیزای جدید. نمیدونم شاید کودک درونم خاطره خوبی از نتیجه تلاش‌هام نداره. شاید می‌ترسه دوباره به خاطر کارم حبسش کنم و همه سرگرمی‌هاش رو بگیرم و دوباره تنها بمونه. برای همین اخیرا سعی کردم «باید و نبایدها» رو رها کنم و بیشتر به حرفش گوش کنم و باهاش همراه‌تر باشم. نتیجه این همراهی اما از تمام چیزایی که می‌خواستم به سختی بهش بقبولونم براشون تلاش کنه قشنگ‌تره.

این روزا به نقاشی کردن علاقه‌مند شدم و کلی نقاشی کشیدم. به رمان خوندن و ادبیات کلاسیک علاقه‌مند شدم و آخرین چیزی که دارم می‌خونم کتاب دوست داشتنی «کلبه عمو تم» هست. از موسیقی کلاسیک و اپرا خوشم اومده. یادگیری نقاشی دیجیتال رو شروع کردم و یه روز که میخواستم یه نقاشی دیجیتال بکشم حس کردم دو بعد براش کمه و رفتم سراغ یادگیری ابزارهای نقاشی سه بعدی و اونو هم دارم همزمان یاد می‌گیرم.


چیزی که درمورد خودم فهمیدم اینه که هیچکس حتی خودم نمیتونه به زور ازم بخواد یه چیزی رو یاد بگیرم و یا برای رسیدن به موقعیت خاصی تلاش کنم. من هیچوقت برای پول و موقعیت اجتماعی کار نکردم و نمیکنم. تنها دلیلی که شروع کردم به کار کردن حس خوبش بود، من کار میکنم که زندگی بهتری داشته باشم، نه اینکه زندگیم رو فدای کار کنم. اما انگار انقدر تو کار غرق شده بودم که فراموش کرده بودم چی می‌خوام.

من نیاز دارم خودم رو از باید و نباید‌ها رها کنم تا اون چیزایی که برام جذابن خودشون رو نشون بدن و منو با خودشون همراه کنن و اینطوری خواسته مغزم با کودک درونم یکی میشه و زندگیم هم قشنگ میشه هم پر بار.

سبک زندگیحال خوبتهرانیزدکودک درون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید