این پازل رو حدود یک سال پیش خریدیم و با همسرم با هم درستش کردیم. به عنوان یه سرگرمی مشترک بود برامون و چقدر اون روزا برام مهم بود درست کردنش، صبحا که از خواب بیدار میشدم، قبل از اینکه به صبحونه خوردن فکر کنم میرفتم مینشستم پاش تا یکمش رو درست کنم و یهو میفهمیدم نزدیکای ظهره و با پتوی پیچیده دورم هنوز دارم پازل درست میکنم.
اما وقتی تموم شد، گذاشتیمش یه گوشه تا ببریم قاب سازی و قابش کنیم. پروسه درست کردنش شاید یک هفته بیشتر نشد اما پروسه قاب کردنش یه سالی طول کشید :)
یه شش ماهی گوشه خونه تهرانمون در انتظار قاب موند. بعدش هم از تهران بدون قاب گذاشتیمش پشت یه قاب عکس دیگه و پیچیدیمش و با خودمون آوردیمش تا یزد. حتی تو خونه یزدمون هم شش ماهی یه گوشه از خونه یا پله داشت انتظار میکشید تا اینکه بالاخره هفته پیش بردیمش قاب سازی و لباس نو تنش کردیم.
اما الان که بعد از یک سال دارم بهش نگاه میکنم و به تصویری که انتخاب کردیم عمیق میشم انگار تصویر رویاهامونه... من و امیر از اول ازدواجمون دنبال یه جای آروم برای زندگی بودیم، یه جایی که به جای ماشین، دوچرخهها توش تردد کنن و به جای صدای ماشینا صدای طبیعت و حیوونایی مثل گاو و گوسفند به گوشمون بخوره، یه جایی که اونقدر امن باشه که هر ساعتی از شبانه روز بتونیم بریم پیاده روی. یه جایی که آرامشمون رو ازمون نگیره و بتونیم غرق بشیم تو کارمون، غرق بشیم تو عشقمون... اره انگار دنبال یه جای آروم میگشتیم که بتونیم زندگی رو عمیق تر تجربه کنیم و حواشی ما رو درگیر خودش نکنه.
هر موقع یه خبری میشد عزممون رو بیشتر جزم میکردیم که ما حتما باید مهاجرت کنیم و اینجا جای موندن نیست. راستش برای این تصمیم هر کاری لازم بود هم کردیم، سالها از لذتهای دم دستی و خریدهای غیر ضروری چشم پوشیدیم تا خودمون رو براش آماده کنیم. در عین حال ما تو مسیر رویاهامون بودیم و حالمون با خودمون خوب بود.
چیزی که ما بهش دقت نکرده بودیم این بود که برای داشتن آرامش و اون تجربه عمیق لزومی نداره که جات رو عوض کنی و بری یه کشور دیگه، لزومی نداره صدای گاو بیاد تا آرامشت تکمیل بشه. در اصل ما داشتیم تو رویایی که دنبالش میگشتیم زندگی میکردیم، اون آرامشی که دنبالش بودیم رو ذره ذره ساخته بودیم و دقیقا تو قلب رویاهامون بودیم، اما خب متوجه نبودیم و فکر میکردیم از این بهتر هم میشه.
از یه جایی به بعد تو این مسیر کم کم داشتیم دور میشدیم از هدفمون ولی باز متوجه نبودیم. وقتی رفتیم تهران آرامشمون ذره ذره کمتر شد و دوندگیمون خیلی بیشتر، اما خب معتقد بودیم اینا هزینهایه که برای رسیدن به زندگی رویاییمون باید بپردازیم و اینطوری بود که روز به روز داشتیم از رویاهامون فاصله میگرفتیم و حسابی غرق شده بودیم تو چیزی که ازش فراری بودیم. تا اینکه بالاخره فهمیدیم این رهی که میرویم به کردستان است و باید همینجا دور بزنیم و برگردیم.
حالا الان که دارم به قاب نگاه میکنم خیلی ارتباط نمیگیرم با تصویر، یه روزی آرزوم بود تو اینجور مکانی زندگی کنم، اما الان جایی که هستم رو با هیچ جای دنیا عوض نمیکنم.
حالا به فرض هم که اونجا مردم دوچرخه سوار بشن و یه روزایی برن قایق سواری و صدای آب به جای صدا رد شدن ماشینا از رو دست انداز تو گوششون بپیچه. به فرض که به جای صدای مرغ و خروس همسایه صدای گاو بیاد. چه فرقی میکنه چه صدایی بیاد وقتی حالت با خودت خوب نباشه؟ یه آدم ناراحت و دلتنگ چطوری میتونه از این منظره لذت ببره؟ من امروز و اینجا تو شهر خودم با وجود تمام مشکلاتی که هست حالم خوبه، من اینجا تو خونهی خودم و شهر خودم حالم خوبه و بلدم چطور از تک تک چیزای کوچیکی که هست لذت ببرم و طعم شیرین زندگی رو بچشم.
همینطور حس خیلی بهتری دارم؛ چون پای زندگیم وایسادم و تلاشم رو میکنم که محیط اطرافم رو جای بهتری برای زندگی بکنم، هر چند کم ولی تاثیر خودم رو دیگه دست کم نمیگیرم و هیچ تصمیمی ندارم که برم جایی که بقیه ساختنش زندگی کنم.