بالاخره ترم ۶ رو هم گذروندم و از لحاظ نتیجه بهترین ترم کل دانشگاهم بود تا الان......این ترم حتی از لحاظ رشد فردی هم خیلی فرق داشت با ترمای دیگه.....من یاد گرفتم که تغییر کنم و پذیرش اتفاقات رو یاد بگیرم...اجتماعی تر بشم و برای لحظاتی هم که شده از دنیای خودم بیرون بیام و در کنار آدمای دیگه دنیاهای متفاوتشون رو تماشا کنم و مهمتر از اینکه بتونم برای بقیه به اندازه ی خودم احترام قائل بشم....دیگه خودم رو بی ارزش تصور نمی کردم وبرای حوادث مختلف خودم رو مقصر نمی دونستم...آدم ها هم انگار رفتارشون با من تغییر کرده بود و اون ها هم متوجه تغییر من شده بودن..و واقعا خداروشکر می کنم برای این تغییرات......امتحانات این ترم رو که پشت سر گذاشتم شروع کردم به درس خوندن برای کنکوری که اسفندماه در پیش دارم.....الان حدودا یه ماه میشه که توی این پروسه قدم گذاشتم ....این مقطع از زندگی طور دیگه ای برام ارزش داره و به خاطر همین هست که برام مهمتره و یک مقداری نگرانشم....امسال ۸ امین سالیه که توی مسیر آرزوهام قدم میذارم......
مسیر تبدیل شدن به یه ریاضیدان....چیزی که عمیقا از ته دلم منتظرشم......همونطور که توی نوشته های قبلی گفتم،در ابتدا این مسیر با مخالفتهایی مواجه شد و به همین دلیل یه جاهایی از مسیر رو من نتونستم به اختیار خودم برم ،چرا که عدم استقلال و سن کم و شاید شرایط خانوادگی باعث شد که یه مقداری مسیر تغییر پیدا کنه......اما الان که این رو دارم می نویسم ۷ روز مونده به ۲۱ سالگی((((:
سنی که قراره نماد استقلال باشه.....
الان که فشاری از طرف شرایط نیست و خودم اختیار تصمیم گیری برای آینده ی خودم رو دارم،بیشتر از هرموقع مسئول اتفاقات زندگیم هستم.....حالا حسابی آزادی دارم و از این آزادی باید بلد باشم که به درستی استفاده کنم....حس های عجیبی دارم....همونقدر که ترس هست همونقدر هم هیجان هست.....این دختر، همون دختر ۱۹ ساله ای بود که برای اولین بار پا به دنیاهای ناشناخته گذاشت و درسای مهمی گرفت
تا به این نقطه برسه که بتونه به دنیای خودش رنگهای جدیدی ببخشه....رنگ هایی که به اختیار خودش برای خلق دنیای خودشه
جایی که بیشترین حس آرامش رو داره.....
اما همونطور که گفتم ،این اول کاره و قطعا مثل هر تازه کار دیگه ای یه سری مسائل هست که باید بتونم در نهایت حلشون کنم....
اولین و مهمترین چیز این هست که تجربه های قبلی روی من تاثیر گذاشتن.....
این ترس وجود داره که اگه مثل چیزی که میخوام نباشه،اگه سرزنش بشم ....اگه....
و نکته ی دوم اینه که من مسئولیت دیگه ای رو هم علاوه بر کنکور خوندن تقبل کرده بودم و باید به اون هم میرسیدم و به جز درس خوندن دو تا موضوع دیگه هستن که باید بهشون رسیدگی کنم و یه مقداری مشغولیت فکری برای من ایجاد شده....که میتونم همه ی اینا رو برسونم
آیا لازمه که از یه سری از این مسئولیت ها کناره گیری کنم؟
در آخر من در این نقطه به یه چیزی اطمینان کامل دارم...اینکه هرچه زودتر باید تصمیم نهایی رو بگیرم و خودم رو از این افکار نجات بدم......
این متن رو برای این منظور می نویسم که ناگفته های ذهنم رو تونسته باشم بیان کنم
و در نهایت یه روزی برگردم به این متن و بخونمش....
و اینکه امیدوارم بتونم از پس همه ی این ها بربیام و اگر کسی هم با این افکار مشابه وجود داشت بتونه این متن ها رو بخونه و با افکارش حس تنهایی نکنه.....