تو این روزهای پاییزی دلم نمی یاد مثل بقیه روزهای سال تمام روزم رو با کار بگذرونم.می خوام کفش های ورزشیم رو بپوشم و پیاده توی شهر قدم بزنم.از کنار مردم شهرم عبور کنم و لحظه هایی رو که فقط توی یه صبح پاییزی می شه دید رو ببینم. هوایی که نه گرمه نه اونقد سرد که اذیتت کنه، بادی که در لابلای برگای درختا می پیچه و یه نغمه ی زیبا رو به ارمغان می یاره رو از نزدیک حس کنم.
از نزدیک از کنار مردم محلمون عبور کنم و جریان زندگی رو که امروز صبح تو چهرهشون نشونده رو ببینم.
آدم هایی رو ببینم که صبح دیر بیدار شدن و مجبورند با عجله خودشونو سر کارشون برسونن.مامانایی که دست بچشونو گرفتند و به ناچار بچشونو دم در مهد به مربیاشون می سپرن.ماشینایی که سر صبح با هم تصادف کردند و منتظرن افسر بیاد و تو دلشون می گن ببین سر صبحی چی گیری افتادیم.
امروز صبح به پسر بچه ای که از سرویسش پیاده شده بود می گم پسرم زیپ کیفت رو نبستی الانه که تمام وسایلت بریزه، بر می گرده با خنده می گه هر روز همین طوریه ، منم می خندم و راهمو ادامه می دم.
به نظر من صبح هر شهر خیلی متفاوت تر از بقیه وقتاشه.
باید هر جور شده صبح بزنی بیرون.